ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

چرک وچروک

چرک  وچروک

 

چرک و چروک

داستان کوتاه، نوشته نیلوفر معتمد

 

 

 

نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. نمی‌دانم چند ساعت خوابیدم. تلفن چند‌باری زنگ خورد. آخر‌سر آمد در خانه. خودش بود. همان دخترکی که هفته‌ای چند‌بار برای کارهای خانه به من سری می‌زد. یکی دوبار هم هم‌خوابه‌ام شد و پول بیشتری به او دادم و انگار خوشش آمد. به هر‌حال به زن صاحب‌خانه گفتم به او بگوید من اصلاً در شهر نیستم، برای انجام کاری رفتم شهرستان. همان‌طور که روی تخت افتاده بودم نعره زدم و خواستم این لطف را در حقم بکند. او هم که اصلاً از دخترک دل خوشی نداشت با کمال میل و با لبخند گشادی روی لب‌های افتاده‌اش انجام این مأموریت خطیر را پذیرفت.

کاش می‌شد همین‌جا روی تخت ناپدید شوم، ذوب بشوم و تحلیل بروم توی بالشت، تشک، تبدیل به یک مایع لزج بشوم که اگر چند ساعتی زیر نور خورشید بماند هیچ شود. با هر جان‌کندنی است خودم را از تخت می کشم پائین، عکس تنم روی ملحفه‌های رنگ‌و‌رو‌رفته و نا‌منظم حسابی گود رفته. چه سرد و چه عبوس، حسابی پیر شده‌ام. انگشت‌هایم را روی ماشین تایپ به‌جا نمی‌آورم. صدای سرفه‌های پی‌در‌پی‌ام که می‌پیچد لای دیوار‌ها و پرده‌ها بیزارم می‌کند. کاش می‌شد راهی به بیرون پیدا کرد به مجالس عیاشی، رستوران‌های پر زرق‌وبرق.

سیگاری روشن می‌کنم و در حالی‌که از افکارم حسابی کفری‌ام، می‌روم لب پنجره. یک نفر آن پائین برایم دست تکان می‌دهد. بعد همان دست با چند کیلو گوشت و یک خروار رنگ دَلمَه‌بسته روی صورتش مثل یک آواز سرخوش بی‌ارزش از پله‌ها سر‌می‌خورد بالا، به زن صاحب‌خانه که سر بیگودی‌پیچش را از لای در آورده بیرون دهن‌کجی می‌کند، بعد یک‌راست می‌آید طرف من و خودش را پرت می‌کند توی بغلم. عطر تنش مخلوطی است از دارچین و پوست پرتقال و مواد ضد‌عفونی کننده. عادت دارد که هیچ‌وقت نا‌امید نشود.

می‌گوید که از لحن زن همسایه فهمیده که دروغ می‌گوید، از بس که جنسش خراب است. می‌گوید مطمئن بوده من خانه‌ام و حتی روحم هم از دروغ‌های آن زنیکه خبر ندارد. زنیکه! هردوشان همدیگر را به همین نام صدا می‌کنند. وقتی می‌پرسم از کجا می‌دانسته خانه‌ام می‌گوید عطر تنم را که از پنجره به سوی خیابان سرازیر بوده حس کرده. عطر تن من مخلوطی از چه می‌تواند باشد؟ جوهر، سیگار و خمیر ریش‌تراش. باید یادم باشد پنجره‌ها را باز نکنم.

همین‌طور که کرفس‌ها و هویچ‌ها را از توی کیف‌دستی حصیری‌اش بیرون می‌کشد می‌گوید:" این زنیکه حسود چشم نداره ما رو با هم ببینه، فکر کنم دیگه وقتشه خونه رو عوض کنی، اینجا هم خیلی کوچیکه هم خیلی دلگیر، اصلاً اینجا نمی‌شه به فکر بچه بود."

نمی‌فهمم چه می‌گوید. "ما"، "با‌هم"، "بچه". برای چند لحظه‌ای حس می‌کنم دارم به یک نمایشنامه رادیویی مزخرف گوش می‌دهم که با شنیدن " عزیزم نظر خودت چیه؟" از آشپز‌خانه، تازه یادم می‌افتد من اصلاً رادیو ندارم. چند باری به فکر خریدنش افتاده بودم حتی یک بار یکی از دوستان نه چندان نزدیکم رادیوی دست‌دومی برایم پیدا کرد اما هر بار ترس شنیدن صداهای غریبه از سوراخ‌ سمبه‌های خانه‌ام درست در لحظه آخر منصرفم می‌کرد و این باعث شد دوستی نصفه‌نیمه‌ای که با‌ آن دوست نه چندان نزدیک داشتم کلاً هیچ شود.

با پیشبند صورتی براق و دست‌های کفی توی چهارچوب ایستاده و منتظر نگاهم می‌کند، نمی‌دانم هربار این‌همه ظرف کثیف برای شستن ازکجا می‌آورد من که به جز یک ماهی‌تابه درب داغان و دو سه تا لیوان چیزی ندارم تازه آن‌ها هم هیچ‌وقت کثیف نمی‌شوند. موقعیت آنقدر به طرز واضحی احمقانه است که هیچ جوابی برایش ندارم. از روی مبل بلند می‌شوم می‌نشینم پشت ماشین تحریر. وقتی با خوشحالی تمام شستن ظرف‌ها را تمام می‌کند، می‌آید می‌نشیند کنارم و با لحن بی‌اشتیاقی می‌پرسد: "خب حالا چی می‌نویسی؟". حتی سرم را هم بلند نمی‌کنم فقط می‌گویم: " پولت را گذاشته‌ام روی روزنامه‌های دم در." می‌گوید: "ممنون". بعد کمی من‌و‌من می‌کند و ادامه می‌دهد: "خب من با خودم فکر کردم... یعنی اگه تو بخوای... ما... راستی من یک دست لباس زیر قرمز خریدم. زیاد که وقتت را نمی‌گیرد. "حسابی تلاش می‌کند که معقول به‌نظر برسد. دلم برایش می‌سوزد. می‌گویم: "از بابت لباس زیری که خریدی خوشحالم اما الان خیلی کار دارم." با صدای گرفته‌ای می‌گوید: " آخه من به خاطر تو خریدمش، یعنی اگه تو نبودی اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم. آن‌هم توی این وضعیت. "جمله آخر را با لحن خاصی بیان می‌کند تا همه‌چیز دستگیرم شود، حالا بازی ساده‌تر شده و قواعد را خیلی سریع یاد می‌گیرم حتی می‌توانم حرکت بعدی‌اش را پیش‌بینی کنم تا حدودی سرگرم‌کننده است اما ترجیح می‌دهم زودتر تمامش کنم. لبخند کوتاه و بی‌معنی می‌زنم و از روی صندلی بلند می‌شوم، با لب‌هایی که مثل همیشه از هم فاصله گرفته‌اند نگاهم می‌کند، روی دسته صندلی خشکش زده است انگار یادش نمی‌آید اینجا کجاست و این مرد غریبه که طول اتاق را تا دم روزنامه‌ها طی می‌کند سخت می‌ترساندش. تمام پولی که توی جیبم است را به اضافه پولی که روی روزنامه گذاشته بودم توی دستم مچاله می‌کنم و با همان لبخند بی‌معنی روی لب‌هایم بر‌می‌گردم به سمتش. حس کسی را دارم که در یک پروژه خیریه برای ساخت مدرسه‌ای در منطقه‌ای محروم بخش اعظمی از مخارج را متقبل شده و حالا دارد از پله‌های سالنی که به منظور قدر‌دانی از خیرین پر شده بالا می‌رود تا مورد تشویق حضار قرار بگیرد. پول را توی مشتش می‌گذارم و در‌حالی‌که پیشانی‌اش را می‌بوسم می‌گویم: "می‌دونی چقدر ازت سپاسگذارم. فقط الان وقت مناسبی نیست. حسابی ذهنم آشفته است. این‌طوری بهمون خوش نمی‌گذره. بهتره بگذاریمش برای یک وقت دیگه. فقط تو هم یادت نره که لباس قرمزت را بپوشی. "چشم‌هایش برقی می‌زند و می‌خندد انگار دوباره زندگی در بدنش جریان گرفته. می‌گوید: "باشه، باشه حتماً." مانتوی سفیدش را از جا‌لباسی بر‌‌می‌دارد و می‌پوشد. هیچ یادم نمی‌آید چه‌وقت آن را آویزان کرده انگار همیشه آنجا بوده روی گیره دوم جالباسی. موهایش را مرتب می‌کند با دست بوسه‌ای برایم می‌فرستد و در را محکم پشت سرش می‌بندد.

به پیکر پر‌چین‌وچروک تخت نگاه می‌کنم حتی فکر اینکه بیشتر از چند دقیقه با کس دیگری در آن وول بخورم هم حالم را به‌هم می‌زند. تمام خانه را بوی کرفس و دارچین برداشته است. پنجره را باز می‌کنم. او نه خیلی دورتر از نگاه من دارد با چند پسربچه شوخی می‌کند و می خندد. ترس برم می‌دارد. نکند خنده‌هایش لای ملحفه‌ها بپیچد و ماندگار شود، نکند کابینت‌ها پر از نفس‌هایش شوند پر از نگاه بی‌خیالش. نه، بوی کرفس و دارچین را به کابوس ترجیح می‌دهم. پنجره را می‌بندم. خانه به اندازه بعد‌از‌ظهر‌های شرجی بندر گرم است. گرم و بسیار تنها، از انزوا ته کشیده‌ام، مثل ساقه گیاهی ناشناس به نگاه محک‌زن زندگی مشکوکم. در خانه یک قالب یخ هم پیدا نمی‌شود. یخچال آنقدر قدیمی است که فکر خنک کردن در ذهنش کپک زده است. دارم اینجا بین این دیوار‌های حریص ذوب می‌شوم. کاش از نگاهم برود تا پنجره را باز کنم.

انگار زمان در تاریکی مطلق حل شده است. نمی‌دانم ساعت چند است. با چشمان باز، بی‌حرکت روی تخت افتاده‌ام. اتاق را حس می کنم، پنجره را که نیمه‌‌باز است، ظرف آب یخ را کنار تخت، بسته‌های خالی قرص، پاکت مچاله‌شده سیگار و عریانی زنی که از روبه‌رویم می‌گذرد. نمی‌توانم سرم را بگردانم تا ببینم کجا می‌رود. ناگهان با حرکت نرم دستی زیر گردنم بلند می‌شوم. راه نمی‌روم انگار دارم پرواز می‌کنم به سمت سقف و به پشت می‌چسبم به آن. خودم را می‌بینم روی تخت کنار همان زنی که چند لحظه پیش از روبه‌رویم گذشته‌بود. خوابیده‌ام. آنقدر آرام و عمیق که انگار هزار سال است. بعد ناگهان زن دست‌هایش را حلقه می‌کند دور گلویم و فشار می‌دهد ناخن‌هایش در پوست نازک گردنم فرو می‌رود و خون فواره می‌زند، زیر دستش بی‌خودانه تقلا می‌کنم، جیرجیر تخت مشمئزکننده است. رویم را بر می‌گردانم سمت پنجره، زن را می‌بینم که بلوز مردانه سفیدی پوشیده است و سیگاری را به آرامی روشن می‌کند. بی‌حوصله بر‌می‌گردد سمت تخت، خودش را می‌بیند که غرق خون به پیکر مردی پیچیده، فریاد می‌زند آنقدر بلند که من نیز ناخودآگاه با او همراه می‌شوم، بعد شروع می‌کند به خندیدن، خنده‌هایی لرزان که به خش‌خش نا‌مفهومی ختم می‌شوند. راه می‌افتد سمت تخت، سایه اندام خوش‌تراشش می‌افتد روی زمین، نزدیک پیکر نیمه‌جان من روی تخت که می‌رسد سیگار را محکم لای لب‌هایش فشار می‌دهد و با صبر و لذت ناخن هایش را فرو می‌کند توی چشم‌هایم. نفس‌های تندی که در اتاق پیچیده مرا محکم و محکم‌تر به سقف می‌فشارد. حس می‌کنم دست و پایم دارند جمع می‌شوند، حالم به‌هم می‌خورد، محتویات ناچیز معده‌ام پخش می‌شود روی صورتم، هر لحظه انگار کوچکتر می‌شوم.

کلیدی در قفل در می‌چرخد. او پیش‌بندش را می‌بندد و ظرف‌هایی را که قبلاً شسته دوباره می‌شوید. با یک ساقه کرفس از روبه‌روی تخت می‌گذرد. ساقه را درون گلدان می‌گذارد و ملحفه‌هایی را که به شکل سه پیکر تنیده در هم مچاله شده‌اند، صاف می‌کند. پاهایم درون شکمم جمع می‌شود، سرم در سینه‌ام فرو‌ می‌رود، حس می‌کنم از برگ‌های کرفس هم کوچک‌تر‌ شده‌ام. رطوبت تمام بدنم را برداشته انگار زیر بارانم یا دوش حمام. مانتوی سفیدش را می‌پوشد، می‌خواهد برای آخرین بار به گلدان کرفسش سر بزند که قطره‌ای آب از سقف می‌افتد روی گونه‌اش، مثل قطره اشکی که انگار سال‌هاست آنجا نشسته و دیگر توجهی جلب نمی‌کند. آخرین لبخند را هم به گلدان می‌زند، با دست بوسه‌ای می‌فرستد و در را محکم پشت سرش می‌بندد.


نیلوفر معتمد

نیلوفر معتمد

1366
تهران

نیلوفر معتمد،   نیلوفر معتمد، مترجم و نویسنده. متولد فروردین ماه 1366 تهران. از دانشگاه علامه طباطبایی، با مدرک کارشناسی ادبیات انگلیسی فارغ‌التحصیل شده و پس از آن به ترجمه ادبیات روی آورده است. تا کنون با نشر نیک  «لازم نیست دلداریم بدی» شامل داستان‌های کوتاهی از نویسندگان معاصر جهان، «حماسه کرگدن» نوشته ...

  • داستان کوتاه شما را خواندم.

    داستان کوتاه شما را خواندم. محتوایی که به آن پرداخته اید می توانست خلاصه تر باشد. توصیف یک موقعیتی که قرار نیست گذری به آینده یا گذشته داشته باشد نیاز به تفصیل اینچنینی ندارد. سعی کنید در انتخاب و گزینش جمله ها وسواس بیشتری به خرج دهید تا جذابیت متن بیشتر باشد. اگرنه چیزی خواهد شد شبیه تعریف یک موقعیت از زبانی غیر ادبی. در هر صورت موفق باشید.

    ارسال شده توسط ناشناس (تایید نشده) در ی., 2012-10-07 16:44.

  • ...

    من به واسطه ی آشنایی ام با گاهنامه های اینترنتی شاید اولین نفری باشم که داستانت را در این صفحه می خوانم ... اتفاقی به اینجا رسیدم ... و اتفاق خوبی بود ... به سحر هم خبر می دهم ... خوشحال می شود ...

    ارسال شده توسط علی شیروی (تایید نشده) در ش., 2012-10-06 02:08.

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر