ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

یادداشت نشر چشم‌انداز بر "کاروان سفیران خدیو مصر"

یادداشت نشر چشم‌انداز بر "کاروان سفیران خدیو مصر"

 

 

 

آنچه درین کتاب انتشار می‌یابد فصل‌هائی از رمانی است که غلامحسین ساعدی در سال 1359 به نوشتن آن آغاز کرد و فصل نخستین آن (در آغاز سفر) ، درشمارۀ نخست دورۀ پنجم ماهنامۀ آرش (تهران) ، در اسفند 1359 انتشار یافت. از آن پس نیز  بخش دیگری از آن، جاروکش سقف آسمان، در همان ماهنامه به طبع رسید (آرش، دورۀ 5، شمارۀ 6، شهریور 1359، ص. 107-99).

چند ماهی پس ازین بود که ساعدی هم به ترک ایران ناگزیر شد و به دنیای تبعیدی ناخواسته گام نهاد (فروردین 1360) و درینجا بود که در نخستین شمارۀ دورۀ جدید الفبا (پاریس،زمستان 1361،  ص. 146-116)، جاروکش سقف آسمان را به همراه دو فصل دیگر این رمان (تلخ‌آبه و سفرۀ گستردۀ رسوم نهفته)  تحت عنوان مشترک "سه‌گانه" منتشر کرد. بخش دیگری از رمان،  در سراچۀ دباغان،  که بار نخست در ماهنامۀ بوستان (‌تهران، دورۀ 2، شمارۀ 1، تیر 1360) منتشر شده بود،  در شمارۀ دوم دورۀ جدید الفبا (پاریس، بهار 1361، ص. 138-133) باز چاپ شده است. سخن آخر اینکه میر مُهَنّا، فصل ناتمامی است "از آخرین نوشته‌های ساعدی"، و آنچنانکه در شمارۀ 7 الفبا آمده است (دورۀ جدید، پائیز 1365، ص. 25)، می‌بایست فصل آغازین بخش دوم این رمان پایان نیافته باشد و نوشتۀ ماهها و هفته‌های بازپسین زندگی او در آواره‌جای تبعید و مهاجرت است: به گفتۀ آگاه و صاحبنظری، آن جملۀ آغازین فصل که "هفت روز آفتاب درنیامد و ما هفت شب و روز را در ظلمت بسر بردیم..." اشارتی است، به گذشتن هفت سال از آغاز مأموریت فرستادگان خدیو مصر و پس نوعی‌تاریخ از سر گرفتن نوشتن رمان  و  تدوین این فصل (1364). کاروان پس از هفت روز /  سال انتظار در کنارۀ بحرالمیت، به کشتی می­‌نشیند و به راه می‌افتد. به کدام سو و تا کجا؟ دیگر دانسته نیست. آنچه می‌دانیم اینکه با میر مُهَنّا، صفحاتی از گیراترین و زیباترین نوشته­های ساعدی  را در رمانی ناتمام با فصلی ناتمام در برابر  داریم. ازینکه فصلها و صفحه­ها و سطرهای نانوشته می‌بایست از چه و کجا با ما بگویند بیخبریم همچنانکه از سرنوشت نهائی این صفحات در پایان مرحلۀ تحریر و در زمان تدوین و بازبینیهای بازپسین: این فصلها هم این چنین در آن تدوین نهائی بر جای می‌ماندند؟  یا با ویرایشی دیگر، کوتاه و بلند می‌شدند؟ یا یکسره جای خود را به فصلهای دیگری می‌دادند؟ ناتمامی دری گشوده است بر همۀ امکانها و فرصتها و بر همین ناتمام  است که  کلمۀ "پایان" گذاشته می­شود ، آنهم در پی‌آن فصل ناتمام، میر مُهَنّا.

درینجا تمامی شش فصل بازمانده ازین رمان ناتمام بر حسب تاریخ طبع هر فصل تنظیم و ترتیب یافته است و زیر عنوانی که می‌بایست  می‌گرفت انتشار می‌یابد: کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها.

رمان در فضای سفر  می­گذرد. کاروان سفیران هدایای خدیو اعظم را به درگاه امیر تاتارها می برد و ازین منزل به منزلی دیگر ره می‌سپرد. هر فصل کتاب بازگوکنندۀ دیده‌ها و شنیده‌های کاروانیان است درین مسیر و درین و آن منزل و منزلگاه .

سفری در وحشت و هراس و در میان خون و ناله و اشک و فریاد. هر زمان، هرگز نادیده‌ای به چشم می‌آید و هرگز ناشنیده‌ای به گوش. "واقعه‌ای غریب" در پس " واقعۀ غریب" دیگر. دنیائی در آن سوی واقعیتها و غرقه در قساوت و زخم و شکنجه و مرگ. سنگینی خشکی و خاک و گرد و غبار و سیاهی بر همه چیز. درمیان واقعیت و رؤیا. کابوسی در خاموشی و شگفتی. همه چیز در واقعیتی که هر لحظه می‌تواند به غیرواقعی بدل شود، فاجعۀ پردرد و رنجی را به همراه آورد و یا ناگهان به مضحکه‌ای با خنده‌های تلخ بینجامد. همچنانکه در "سفرۀ گستردۀ رسوم نهفته": حکایت سنگسار پیرمردی است بیش از صد ساله و آنهم به جرم ارتکاب زنا در ایام جوانی. مفتی جوان شهر چه شادمان است که عنقریب حکم قصاص زناکاری را اجرا می­کند. توصیف سنگسار در قلم ساعدی، در مرز واقعیت و خیال ادامه می­یابد: کابوس زنده­ای که تا سر حد طنز تلخ و مرگبار به پیش می­رود.

درینجا زمین و زمان دگرگونه است. ماه و خورشید و فلک هم به روال دیگر می­چرخند. خون و خشونت و خودسری بر مسند است  با همۀ مظاهر و آلات و ابزار خود. در همۀ داستانها / فصلها ، جمع، جماعت، مردمان هستند، اینجا شریک دزد و بیشتر اینچنین و کمتر رفیق قافله، و آنجا درمانده و درگیر و مقهور خودسری و قهر و جبری که از راه رسیده است. و  اینجا و آنجا هم، آنان که حرمت " نه گفتن" را از یاد نمی‌برند. فضا آکنده از  فریاد و ضجه و نالۀ قربانیان است. و قربانی، هرکس و همه کس می‌تواند باشد. و سفیران نظاره‌کنندگانی هستند ناتوان و در بهت و حیرت.

خط رابط و محور واحد همۀ مشاهدات گوناگون و حوادث ناممکن کاروان و کاروانیان، فضای حاکم بر داستانهاست. همین فضای شگفت‌انگیز و در عین حال واقعی است که زنحیرۀ اصلی و شیرازۀ واقعی رمان را تشکیل می‌دهد: بستر رویدادهائی ناگهانی و نابهنگام. چنین است که در هر یک از داستانها، مهمتر از قهرمانان، و یا بهتر بگوئیم قهرمان واقعی، همین فضای حاکم بر داستان است: فضای ظلمات، فضای زجر و شکنجه، فضای عجایب و نادیده‌ها، فضائی آکنده از دعا و سجده و معبد و کشیش و مفتی. فضای ابرآلود و خاک گرفتۀ تقدس و اعتقاد و تعصب و کوربینی و خشک‌اندیشی. فضائی در خشونتی نهادینه‌شده، مغروق در بن‌بست عزائی خاموش و پایدار.

ساعدی نوشتن این رمان را در سال 1359 آغاز کرد . این سال که به پایان رسید دیگر ساعدی کمتر و کمتر در خانۀ خود زندگی می‌کرد و با گذشت روزها، او هم همچون بسیاران دیگر، در پی امن و امنیت به زندگی مخفی کشانده شد. و در هفته‌ها و ماههائی که در تهران و در خفا می‌زیست، نوشتن آن را دنبال می‌کرد. در اقامتگاه تازۀ خود با میزبانان از نوشتن رمانی "خیلی مفصل" سخن می‌گفت که "اینها  قسمتهای مختلف آن خواهند بود" ( و ازهمین رو است که قسمتهایی هم که در تهران به چاپ ‌رسیده، به عنوان "فصلی از یک کتاب" معرفی شده است). "شبها در اتاق نشیمن می‌نشست و تا دیرگاه می‌نوشت". میزبانان از او نمی‌پرسیدند که در چه کاری و یا چه می‌نویسی و او خود از نوشته­های دوشین می‌گفت. "آنچه را می‌نوشت بعد برای ما تعریف می‌کرد. اگر یک شب چیزی نمی‌نوشت نگران می‌شدیم. نوشتن این کتاب در روحیۀ خودش هم تأثیر بسیار داشت. در افسردگی می‌رفت و گرفته احوال می‌شد. من دارم از درون فرو می‌ریزم". اما از پا نمی‌نشست: "گاهی برای نوشتن کتاب در جست و جوی منبع و مأخذ و سند اطلاعاتی بود، می‌گفت و می‌خواست که ما هم به هر جوری بود کوششی می‌کردیم و پیدا می‌کردیم. یکبار می‌خواست بداند که در سلاخ‌خانه، پوست حیوانات را چگونه از لاشه جدا می‌ کنند. راه و روش پوست کندن را می‌خواست بداند. احتمالاً دست اندر کار نوشتن در سراچۀ دباغان  بود. بار دیگر دنبال کتابهای جانورشناسی و حشره‌شناسی بود. می‌گفت قاب‌بالان آمده‌اند و منابعی می‌خواست  دربارۀ حشرات تیرۀ "قاب بالان" (Coleoptra) که کدامند و چگونه و از چه زندگی می‌کنند ووو. تیره­ای که  سوسکک، شپشه و سرگین‌غلتان و امثالهم را در بر می‌گیرد. حشراتی که به صورت انگلی زندگی‌می‌کنند. می‌خواست از دگردیسی قاب‌بالان سر دربیاورد. یکی دو جلدی کتاب  ازین گوشه و آن گوشه پیدا کردیم دربارۀ حشره‌شناسی و بیماریهای حشرات که ورق می‌زد و می‌خواند و می‌گفت انگل­وار زندگی می‌کنند. این جماعت هم می توانند مثل انگلها خود را قرنها حفظ کنند و کمین کنند تا یکهو روزی بیرون بریزند و صدرنشین مجلس شوند". 

درین روزها و هفته‌ها بود که مضمونهائی در ذهن او شکل  گرفت که دیگر از ثوابت دید و نگاه او شد. پیدایش ردۀ تازه‌ای از قاب‌بالان که با طنز خاص خود آنها را مُلوس‌کورپوس (Mollus Corpus) می‌نامید: حشره‌ای ویرانگر در داستان کوتاه خانه باید تمیز باشد و سپس عنوان  فیلمنامه‌ای بر اساس همین داستان کوتاه. تمثیلی دربارۀ سرنوشت مردم ایران که خانه­ای دارند که هر زمان تمیزش می­کنند و باز زمانی نمی­گذرد که حشرات خارق­العاده­ای از اینسو و آنسو سر برمی­آورند و بار دیگر خانه را در حکومت خود می­گیرند. مضمون اصلی، مبارزه برای پاکسازی خانه از وجود این حشره­ است تا بگوید و ندا دردهد که  ای مردمان از پای نتوان نشستن که خانه باید تمیز باشد. "از زبانش نمی‌افتاد. روزی ده بار و بیشتر با آن لهجۀ خودش می‌گفت و تکرار می‌کرد: خانه باید تمیز باشد".  در سالهای پاریس هم این جمله بر زبان او همچنان جاری ماند.

در فصولی که از  کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها در برابر داریم نشان مستقیمی هم ازین پیکارِ تمام لحظه‌ها و همۀ زمانها، اما بی‌پایان و بی‌آغاز، می‌یابیم؟

 اکنون دیگر حکمروائی و سلطۀ قاب­بالان است اما آن جاروکش شهر هم هست که یکسره و یکپارچه در جست وجوی نظافت بود. همواره همه جا را از زباله‌ و کثافت و پلیدی و ناپاکی و آلودگی رها می‌خواست و هر زمان از انگل و دود و دوده و خل و خاک و خاشاک می‌کاست و هرگز هم به کلیسای اعظم شهر گام نگذاشت. و آن روز که  به کفارۀ این معصیت، کشیش اعظم او را به ضربه‌های شلاق در میدان بزرگ شهر محکوم کرده بود همین که دستۀ بلند جارو را به دست گرفته بود "ناگهان، بله  ناگهان، جارو به پرواز درآمده" بود و او را به بالا و بالا تا ناپدیدی دوردستهای آسمانها برده بود. و دیگر آنچه از او مانده بود تنها لنگه کفشی ‌بود آویخته مانده بر گَلِ شاخه‌ای.

 پیری از پیران شهر این تنها مانده از جاروکش را به سفیر خدیو مصر می­دهد همراه با پیامی: "این لنگه‌کفش را... با خود ببرید و در راه هرجا... جماعتی دیدید داستان شهر ما را برای آنها بازگو کنید. و به امیرتیمور، آن جبار نامدار نیز بگوئید امثال او کم نیستند، هر چند در کلیسا مأوا گزینند".  جاروکش سقف آسمان (چاپ نخست: تهران، شهریور 1359 )، مظهر مقاومتی است در برابر خودسری و خون و تحمیق و شقاوت و  جزم‌اندیشی. آن پاپوش بر آن شاخۀ درخت، نه از خوشخیالی و ورشکستگی دون‌کیشوتی، که از وجوب و ضرورت "آنکه نه گفت" نشان دارد. حرمت برزگ "نه" را پاس داریم.

فراخوان ساعدی را از یاد نبریم:  "خانه باید تمیز باشد"!

 

اکنون شایسته و بایسته است  که این یادداشت با سپاسی صمیمانه و فراوان از بانو بدری لنکرانی (ساعدی) پایان یابد که نشر این کتاب با اجازه و یاری و همراهی ایشان ممکن گردید.

 


غلامحسین ساعدی

غلامحسین ساعدی

۱۳۱۴
تبریز

غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) در سال 1314 (24 دی‌ماه) در تبریز به دنیا آمد، در خانواده‌ای کارمند و به قول خودش اندکی بدحال. ساعدی نوشتن را ابتدا به صورت گزارش و تفسیر در هنگامه‌ی نوجوانی آغاز و با نشریات فریاد، صعود و... همکاری کرد و اولین بار در ارتباط با همین نوشته‌ها به زندان افتاد. نخستین آثارش را از 1334 در مجلات ادبی به چاپ رساند. ...

کاروان سفیران خدیو مصر

کاروان سفیران خدیو مصر

خرید
نویسنده: غلامحسین ساعدی
این کتاب را ببینید

آنچه درین کتاب انتشار می‌یابد فصل‌هائی از رمانی است که غلامحسین ساعدی در سال 1359 به نوشتن آن آغاز کرد و فصل نخستین آن (در آغاز سفر) ، درشمارۀ نخست دورۀ پنجم ماهنامۀ آرش (تهران) ، در اسفند 1359 انتشار یافت. از آن پس نیز  بخش دیگری از آن، جاروکش سقف آسمان، در همان ماهنامه به طبع رسید

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر