ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس
حرمان

صفحه اصلی / زندگینامه و خاطرات / سفر به دیگر سو داستان

زندگینامه و خاطرات

حرمان

نویسنده: امید بلاغتی
زندگینامه و خاطرات
ناشر: ناکجا
سفر به دیگر سو داستان
تاریخ انتشار: 2014
116 صفحه
  • خلاصه کتاب
  • جملات منتخب
  • نظرات شما

  • خلاصه کتاب

    این نوشته‌ها روایت‌هایی داستانی از زندگی من هستند. در نوشتن‌شان نه می‌خواستم آن‌قدرها به اصول داستان‌نویسی وفادار باشم نه می‌خواستم یکسر این اصول را کنار بگذارم. می‌خواستم سال‌هایی از زندگیم را روایت‌گری کنم. روایت‌گری عنوان بهتری است برای کاری که من در حرمان‌ها انجام دادم. اما یک‌جورهایی همه کار کردم. از روایت‌گری داستانی تا نامه‌نویسی. انگار نیاز داشتم به این تنوع تا آن سال‌های زندگیم را بنویسم.

    سال‌هایی که نوشتم، سال‌های کودکی و نوجوانی من در شیراز و داراب است. سال‌هایی که انگار همه بودن من است، همه هویت من است، تمام تاریخچه من است. مرز میان واقعیت و رویا اما در این زندگینامه | داستان کجاست؟ این را خودم هم نمی‌دانم. بازگشتم به آن سال‌ها تا واقعیتی که بر من گذشت را روایت‌گری کنم و البته که در این پرسه‌زنی خیالی‌سازی کرده‌ام واقعیت حرمان‌زده آن سال‌ها را. شاید...

     

    چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل‌بوکز بخوانید.

    با کلیک کردن روی این قسمت سری هم به صفحه فیس‌بوک این کتاب بزنبد.



    جملات منتخب

    می‌خواستم حرفی بزنم اما نمی‌توانستم. افسانه اما پر از شور و هیجان بود. روسریش از سرش افتاده بود و او بی‌قرار در خیابان قدم می‌زد. بی‌قراری در چشم‌هایش بود. بعدها فهمیدم اوج بروز بی‌قراری در چشم‌هاست.


    با چشم‌هایت می‌خندیدی که تا امروز هیچ وقت فرو نریخته‌اند. هیچ‌ کدام از دردهایت را نگفتی. سفر نرفتی و هیچ وقت پدر برای تو نبود. تو اما همیشه بودی و خانه‌مان را که داشت فرو می‌ریخت، با وام و قرض ساختی.


    پیش از دیدنش‌ گمان نمی‌کردم از آن تاریکی، از آن همه ابهام و ندانستن من؛ از او و از تنش عطر اقاقیا بیاید. بو کردم تا در خاطرم خوب بماند و خوب به حافظه‌ام بسپارمش. نفس کشیدمش از ابتدای تنش، از انگشت‌های پاهایش تا پیشانی‌اَش و دوباره و چندباره، تا آنجا که به درونش می‌رسید.


    ما خیلی کم مهمانی می‌رفتیم. خیلی کم شاد بودیم. به ندرت در کنار هم می‌ایستادیم و عکس می‌گرفتیم. بعدها فهمیدم انگار این خانواد‌ه‌ی چهار نفره‌ی من گریزانند از قرار گرفتن در لحظه‌ای که فشار دادن یک شاتر می‌خواهد اندوه سالیان‌شان را ثبت کند.


    آن روز اولین بار بود که دانستم میان دو تن باید مکالمه باشد، یک جور شاعرانگی اندام‌هاست و قرار نیست کلمه خطابه‌وار بریزد بر اندام دیگری. می‌خواستم بدانم تن تو چه کلماتی به من می‌بخشد. دیگر دانسته ‌بودم چطور باید جز به‌ جز کشفت کنم و بفرستمت به حافظه‌ی اندام‌هایم، تا انگشت کوچک دستم و حتا تاری از موهایم هم تو را در خودشان ثبت کرده ‌باشند.



    نظرات شما

    برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
    - ورود
    - عضویت

    نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
    با تشکر