بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
اندام
پشتِ پردهی صوتِ تو | من متنِ اندوهام در هفت پرده انگار | که بر منارهی اندامت | شرقِ هندوکُشِ | خالی بودم در موسمِ باران
حمید رحیمی | اسب های اندوه از هوش میرفتند
(اندام، اندوه، باران، خالی، شرق، صوت، متن، مناره، موسم، پرده)
(اندام، اندوه، باران، خالی، شرق، صوت، متن، مناره، موسم، پرده)
آن روز اولین بار بود که دانستم میان دو تن باید مکالمه باشد، یک جور شاعرانگی اندامهاست و قرار نیست کلمه خطابهوار بریزد بر اندام دیگری. میخواستم بدانم تن تو چه کلماتی به من میبخشد. دیگر دانسته بودم چطور باید جز به جز کشفت کنم و بفرستمت به حافظهی اندامهایم، تا انگشت کوچک دستم و حتا تاری از موهایم هم تو را در خودشان ثبت کرده باشند.
امید بلاغتی | حرمان
(اندام، انگشت، اولین، بخشیدن، تن، حافظه، دانستن، شاعرانگی، فرستادن، مو، مکالمه، کشف، کلمه، کوچک)
(اندام، انگشت، اولین، بخشیدن، تن، حافظه، دانستن، شاعرانگی، فرستادن، مو، مکالمه، کشف، کلمه، کوچک)