بخشی از کتاب "جاده کمربندی" نوشته هانری بشو
در حالی که با مترو به سمت ایستگاه فورت دوبرویلی میروم تا از آنجا سوار اتوبوس بوبینی شوم، به خانوادهام از منظر کودکیام میاندیشم. خانواده و سالهای دور و درازی که هنوز از یادشان نبردهام، خصوصا این یکی را که از جمله موضوعات مورد علاقۀ پاول است، وقتی که در بیمارستان با هم گپ میزنیم. ریشهها، پیوندهای درهم آمیخته، شیوههای زندگی این طایفهای که شوهر و پسر کوچک، اغلب بیآنکه خودشان متوجه آن باشند اینهمه به آن وابستهاند، و بالاخره اینکه او با چه کسی پیمان ازدواج بسته است.
داروهای ضد سرطان باعث ریزش تمامی موهای پاول شده است. وقتی میبینم او اینقدر با وسواس و نگرانی سعی میکند با دقت کلاهگیس را بر سرش نگاهدارد، اغلب از خودم میپرسم، چقدر باید عذاب کشیده باشد هنگامی که فهمیده طاس شده است. استفان، اگر هنوز زنده بود، اگر در 1944 به دست نازیها به قتل نرسیده بود، آیا او هم طاس میشد؟ او را همیشه در شکل و شمایل بیست و هفتسالگی میبینم و در ذهن و خاطرۀ من زمان هیچ تاثیری بر او ننهاده است. احساس میکنم پابهپای من وارد اتاق پاول میشود، با همان چشمان کاملاً آبی، موهای بور، قد کشیده و لبخند ملیح. کمرو نیست، اما خویشتندار است، مردِ عمل.
در ژوئیه 1940 در یکی از کارگاههای بازسازی خرابیهای ناشی از جنگ بود که با او آشنا شدم. شغلش معدنچی بود اما با کارِ بازسازی بهخوبی آشنا بود. طولی نکشید که هدایت عملیات بازسازی کارگاهِ ما به او سپرده شد. بعد از اینکه کارگاهها به هم پیوستند و یکجا متمرکز شدند، او در راس یک گروه اطلاعاتی از مدیران کارگاه در منطقه موزان قرار گرفت.
هر وقت آزاد میشد میرفت به صخرهنوردی روی صخرههایی که بعضاً در حاشیه رودخانه قرار داشتند، زیرا در مدت جنگ کوههای آلپ یا بقیه کوهها برای او دیگر قابل دسترسی نبودند. دریافتم کوهنورد قابلی است و اینکه صعود از کوهها، صخرهها و یخچالها همۀ دلخوشی او در زندگی بود.
یک روز به من پیشنهاد کرد که با او به کوهنوردی بروم. قطار کوچکی ما را میبَـرد به حوالی یک رشته صخره که چندین مسیر قابل صعود داشت. او از داخل کولهپشتیاش یک دسته طناب تابیده شده تا احساس خلا زیرِپا مرا دچار پریشانی و وحشت کند. همه چیز اندکی شروع به چرخش میکند و پای من روی گیری که حالا باید رهایش کنم، بیآنکه توانسته باشم گیرِ دیگری پیدا کنم، به لرزه افتاده است. با خود میاندیشم: سقوط خواهم کرد. در همین لحظه متوجه نگاهش میشوم که به سمت من چرخیده است. برای خاطرجمع کردن من طناب را کمی میکشد، و من صدای بسیار آرام او را میشنوم که میگوید: «یککم پای چپ را بلند کن، گیر را پیدا میکنی. بعد معطل نکن بلافاصله دست راست را به سمت بالا پرتاب کن، اونجا یک شکاف کوچکه که با کمک اون میتونی خودت را بالا بکشی.»
لحظهی سرنوشتسازی است، حالا چه جرأت کوهنورد شدن داشته یا نداشته باشم، اگرچه با تمام وجود دلم میخواهد که اینکاره شوم. بالاخره از آن میگذرم، به او میپیوندم. بعدها، گذر از آن معبر را بارها تجربه کردم و هر بار از خود میپرسیدم که چرا عبور از آن به نظرم اینهمه سخت میآمد. هر زمان که یک تازهکار را با خودم به آنجا میبردم متوجه میشدم که او هم همان مشکلی را دارد که من برای نخستین بار با آن مواجه شدم و من میکوشیدم با همان روش استفان اعتماد بهنفس را در او زنده کنم.
اکنون در برابر پاول هستم و او از من میپرسد: «خوب میشم یا نه؟»
احساس میکنم استفان در آنجا حضور دارد. صحبت بر سر عبور کردن است، بر سر نشان دادن یک گیرِ مطمئن به اوست. چیزی که من دقیقا از آن بیخبرم. پاسخی نمیدهم، سؤالش را نزد خود تکرار میکنم و میگذارم تا چهرهام حالت شگفتزده داشته باشد و مثل همیشه به او جواب میدهم: «این چه حرفیه، خوب مسلمه، این را خودت بهتر از همه میدونی که داری کمکم خوب میشی.»
این موضوع راچه کسی به من دیکته کرده است، استفان؟ آیا او هم همان کاری را میکرد که من کردم، بدون اینکه چیزی بداند؟ من هم به پیروی از همان میل و سائقهای عمل میکنم که گروه بهیارها و مادر پاول از آن استفاده میکنند، میخواهند او را امیدوار نگاهدارند. حق با آنهاست، مگر کار دیگری هم میشود کرد؟
هنگام خروج از بیمارستان، در آستانۀ در خروجی به یکی از دوستان پاول برخوردم که به عیادت او آمده است. شگفتزده است: «همه دارند براش لطیفه تعریف میکنند، به خیالش میتونه بره خارج و زندگیشو اونجا از نو بسازه، اصلاً امکان این کار وجود نداره. این خیلی بده که همه دارند براش نقش بازی میکنند و همه چیز را از او پنهان میکنند.»
مادر پاول از راه میرسد، با همان چهرۀ آرام و راسخی که از بعد از بستری شدن مجدد دخترش در بیمارستان به خود گرفته است.
از این حرفهایی که ژوستین به من میزد چیزی نشنید، آنها را به حدس درمییابد. نزدیک میشود و با حرکت شانه او را کنار میزند و میگوید: «چیزی که مهمه اینه که که او روحیهاش را حفظ کرده، اگر او وابده، همه وا میدن.»
در حالی که با اشارۀ سر با من خداحافظی میکند بازوی ژوستین را میگیرد و هر دو وارد آسانسور میشوند...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر