ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

بخشی از کتاب "همسر اول" نوشته فرانسوا شاندرناگور

بخشی از کتاب "همسر اول" نوشته فرانسوا شاندرناگور

 

من سوگوار هستم. سوگوار شوهرِ زنده‌ام. از مدت‌ها پيش، لباس سياه مي‌پوشم: از دو سال مانده به بيست‌و‌پنجمين سالگرد ازدواج‌مان. ماه‌هاي سپتامبر و اكتبر فصل خوبي براي سوگواري‌اند؛ توي بوتيك‌ها چيز زیادی براي انتخاب وجود دارد، مي‌توان با پيروي از مُد به‌طرز نامحسوسي وارد بيوگي شد. يك دامن كوتاه، يك كت‌ودامن؛ بعد تمام دامن‌ها، تمام كت‌‌‌ودامن‌ها.

چند ماه بود كه لباس‌هاي تيره‌رنگ بهم مي‌آمدند. چرا؟ دليلش را نمي‌دانستم. بهم مي‌آمدند، همين. از بين جواهرات هم، فقط يكي‌شان را دوست داشتم: مرواريد سياه‌رنگي كه شوهرم به مناسبت چهل‌سالگي‌ام به من هديه داده بود. يك روز وقتي داشتم بستة آخرين خريدم، يك مانتوي دودي‌رنگ، را باز مي‌كردم، پسرهام بهم گفتند: «بايد چيزي باهاش بپوشي كه به چشم بيايد، يك رنگ شاد!» آن‌وقت «براي شاد كردن»، يك شا‌ل‌گردن از جنس وال به خودم هديه كردم. بنفش.

آن سال، زمستان را با سياه و بنفش سَر كردم. شوهرم متوجه چيزي نشد؛ در واقع خود هم همين‌طور. سوگوارش بودم، بي‌آن‌كه بدانم: او فكرش جاي ديگري بود و من حواسم پيش خودم نبود.

با بازگشت روزهاي خوش ‌آب‌و‌هوا، وقتي پيدا كردن لباس‌هاي تيره سخت‌تر شد، بايد دستگیرم می‌شد كه دنبال رنگ سياه مي‌گردم... سياه، حتی لباس‌هاي زير: زن فروشنده در حالي كه لباس‌هاي كوتاه و مخصوص تارك‌دنياها و پيراهن‌هاي مردانة مخصوصِ خانم‌هاي راهنما را به طرفم هل مي‌داد، بهم اطمينان داد: «رو پوست برنزه، فقط يك‌دست سياه، نه چيز ديگر! خيلي ساده، بدون ادا اصول: اين‌جوري خيلي بهتر ا‌ست!» فكر مي‌كرد فريبم مي‌دهد؟ من خودم تا اندازه‌اي تلاش نمي‌كردم خودم را گول بزنم؟

ساحل‌ها گورستان‌هاي آفتابيِ بزرگي هستند از تن‌هاي كساني كه كنار هم دراز كشيده‌اند و عاشق هم‌اند. اما شوهرم، تنش را كنارِ تن من نگسترده بود: تعطيلاتش را جاي ديگري مي‌گذراند؛ مرگش را جاي ديگري مي‌گذراند؟ در گذشته، زنان بیوه ماه‌ها نوار سياه‌رنگي را روي جادگمه‌هاشان مي‌زدند؛ من، تنها روي ماسه با لباس سياه، تمام طول تابستان، نشانة سيه‌روزي‌ام را روي پوستم زدم؛ شناگري سوگوار که به هیچ نگاهی اعتنا نمي‌كرد.

پائيز برگشت - آخرين پائيزِ ما، آخرين پائيزي كه «مالِ ما» بود -، ديگر نا نداشتم به مغازه‌ها سر بزنم. همان لباس‌ها را پوشيدم. ديگر جرأت نداشتم بروم سر وقتِ كمد لباس و انتخاب كنم.

يك روز صبح، براي پوشيدن پوليورم بي‌آن‌كه موهام به هم بريزد، شالِ وال را انداختم روي موهام. وقتي سرم از يقة پوليور بيرون آمد، توي آينه - براي اولين بار - زني را ديدم كه نمي‌شناختمش: جوراب‌هاي سياه، دامن سياه، پوليور سياه و آن شال كه مثل روبنده‌اي روي صورتش افتاده بود... در عمق آينه، زني گريان خبر شكستي قديمي را بهم مي‌داد: من باخته بودم. جواني‌ام را باخته بودم؛ و شوهرم را. اوه، بله، او هنوز آن‌جا بود، در خانه از كنار هم رد مي‌شديم، روي يك تخت مي‌خوابيديم، مي‌توانستم با انگشت لمسش كنم، اما او برنمي‌گشت...

آگاه از رنجم، به خاطر لباس‌هام شرمنده شدم: درد واقعي توي لباس‌ها بود. سوگواري‌ام كاري نسنجيده بود، مثل حرفي ناشيانه كه از دهان درمي‌رود؛ حتي بي‌شرمانه، چون براي مرده گريه نمي‌كردم، براي يك زنده گريه مي‌كردم. نه سزاوار تسليتي بودم و نه ترحمي. چه كسي زنِ يك زنده را به خاطر بيوگي‌اش دلداري مي‌دهد؟ مخصوصاً زنده‌اي چنين آشکار -  بي‌ملاحظه، عاشق‌پيشه، پيروز! من براي خودم گريه مي‌كردم و اين فايده‌اي نداشت. زمانِ آبروداري بود. براي بچه‌ها و براي زن خانه.

ناگهان نيرو گرفتم و پيراهني سفيد خريدم: اميدوار بودم «نيمه‌سوگوارانه» طلاق بگيرم؟ از مدت‌ها پيش، روز به روز، ماه به ماه، مي‌جنگم تا اين رنگ روشن را یکهو توی قلبم و روي تنم ظاهر كنم. اما بيهوده تلاش مي‌كنم، سياهي چيره مي‌شود.

 

من سوگوار شوهرم هستم و چون اين مرده زندگي مي‌كند، سوگوار خانواده و دوستان او هستم.

اگر شوهرم را «به‌طور رسمي» از دست داده بودم، خانواده‌اش دورم حلقه مي‌زدند و با گرماي بازوان‌شان تسلي‌ام مي‌دادند. اگر شوهرم را با تابوت و دعا به خاك مي‌سپردم، دوستانش از من حمايت مي‌كردند، مرا در آغوش مي‌گرفتند... اما از آن‌جا كه او زندگي مي‌كند و خوشبخت هم زندگي مي‌كند، آنها دو تكه‌ام كرده‌اند.

 

حالا من تا كودكي او تقليل يافته‌ام - هم‌كلاسي‌هاش، پزشك خانواده، خانة ييلاقي - و تمام خاطراتي كه او موقع ازدواج برام به ارمغان آورده بود، به همراه اسب گهواره‌اي‌اش، صندلي‌هاي پدربزرگش، شگردهاي مادرش و عبارات منحصر‌به‌فردي كه از قول اجدادش مي‌گفت؛ اصطلاحات فراموش‌شده و چيزهاي ناقصي كه مرا شريك‌جرم سال‌هاي اندكي مي‌كردند كه با شوهرم تقسيم‌ نكرده بودم‌شان‌‌.


فرانسوا شاندرناگور

فرانسوا شاندرناگور

1945
فرانسه

فرانسوا شاندرناگور به سال ۱۹۴۵ در فرانسه به دنیا آمده است، اجدادش هندی تبار بودند، از نوجوانی به پاریس رفت و هنوز هم در این شهر زندگی می‎کند، البته در رفت آمد به کرواز که ناحیه آباء و اجدادی او به شمار می‎رود. درسن بیست و سه سالگی، پس از گرفتن لیسانس حقوق و گذراندن دوره مدرسه ملی مدیریت وارد شورای دولتی شده و همچنین مسئولیت‌‎هایی را در ...

همسر اول

همسر اول

خرید
نویسنده: فرانسوا شاندرناگور
مترجم: اصغر نوری
این کتاب را ببینید

من لخت هستم، پوست‌کنده مثل درختی در زمستان.  لخت مثل دستی که بی‌انگشتر است... غارت‌شده، به یغما رفته. همه چیزم را از من دزدیده‌اند، شوهرم، اسمم. گذشته‌ام، دوستانم، بچه‌هام. رمانم. چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.  

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر