«پنجم ارديبهشت سال پنجاه و پنج درست ساعت پنج بعد از ظهر، چشمم به جمال دنيا روشن شد. زادگاهم بر حاشيه ي زنده رود بود و از همين روست كه نامش «شهر زاينده رود» است. تا سال هفتاد وچهار همه چيزم مثل ديگران بود اما در اين سال دو اتفاق بزرگ مسير زندگي مرا روشن ساخت: اول رفتن به «تربيت معلم» و معلم شدن و دوم افتخار آشنايي و شاگردي استاد «اكبر رادي». اين بود كه تمام توانم صرف نمايشنامه نويسي شد و كوشيدم تا آن ها را به صحنه ببرم و سوداي نمايشگري مرا تا پايتخت هم كشاند و چون در دوران «تربيت معلم» خوب تربيت نشده بودم، اين بار سر از« تربيت مدرس» در آوردم تا كارشناس ارشدكارگرداني شوم. به جز داستان بلند«آوازي براي سنجاقكهاي مرده» كه در سال هشتادو يك درآمد و از ترس لا كتاب مردن بود، بيشتر، مابقي توانم صرف نمايشنامه نويسي و صحنه گرداني شد و البته«صحنه ي » ما نبود و هر چه پيش تر رفتم كمتر يافتم. دلزدگي از صحنه و نمايشگري بود شايد كه تصميم گرفتم خانه ام بنشينم و در را ببندم و بي هول و هراس از بيرحمي دنياي نمايش در روزگارمان، داستان بنويسيم كه حاصلش شد اين كتاب و اين قدر دل چسب بود كه در را باز نكردم و گفتم حالا كه خيري از تأتر نديده ام پس.... هنوز در بسته است و دارم مينويسم»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر