نفوس مردهنویسنده: میخائیل بولگاکفاین کتاب را ببینیدخریددر نمایشنامهی نفوس مرده که با الهام از کتابی به همین نام به قلم نیکلای گوگول نگاشته شده نیز از دنیای تصنعی و حماقت طبقهی اشرافیت و آرمانشهر ترسیمی آنان سخن میگوید و ...
نفوس مردهنویسنده: میخائیل بولگاکفاین کتاب را ببینیدخریددر نمایشنامهی نفوس مرده که با الهام از کتابی به همین نام به قلم نیکلای گوگول نگاشته شده نیز از دنیای تصنعی و حماقت طبقهی اشرافیت و آرمانشهر ترسیمی آنان سخن میگوید و ...
علی صالحینویسنده متولد: 1347 آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا مسئله زنها بودندخریدنویسنده: علی صالحی این کتاب را ببینیدمثل حیوانات که از پیش، وقوع زلزله یا سیل را بو میکشند، امیر از سر شب میفهمید کسی خواهد آمد یا نه. خوابش نمیبرد. به خودش میپیچید، خسته و بیتاب میرفت پنجره را باز میکرد و رو به سایهها میگفت: "بیا دیگه، میدونم همین گوشه کنار قایم شدی تا وقتی خوابم برد بیای، همین الان بیا خلاصم کن دیگه..."... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
علی صالحینویسنده متولد: 1347 آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا مسئله زنها بودندخریدنویسنده: علی صالحی این کتاب را ببینیدمثل حیوانات که از پیش، وقوع زلزله یا سیل را بو میکشند، امیر از سر شب میفهمید کسی خواهد آمد یا نه. خوابش نمیبرد. به خودش میپیچید، خسته و بیتاب میرفت پنجره را باز میکرد و رو به سایهها میگفت: "بیا دیگه، میدونم همین گوشه کنار قایم شدی تا وقتی خوابم برد بیای، همین الان بیا خلاصم کن دیگه..."... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
مسئله زنها بودندخریدنویسنده: علی صالحی این کتاب را ببینیدمثل حیوانات که از پیش، وقوع زلزله یا سیل را بو میکشند، امیر از سر شب میفهمید کسی خواهد آمد یا نه. خوابش نمیبرد. به خودش میپیچید، خسته و بیتاب میرفت پنجره را باز میکرد و رو به سایهها میگفت: "بیا دیگه، میدونم همین گوشه کنار قایم شدی تا وقتی خوابم برد بیای، همین الان بیا خلاصم کن دیگه..."...
مسئله زنها بودندخریدنویسنده: علی صالحی این کتاب را ببینیدمثل حیوانات که از پیش، وقوع زلزله یا سیل را بو میکشند، امیر از سر شب میفهمید کسی خواهد آمد یا نه. خوابش نمیبرد. به خودش میپیچید، خسته و بیتاب میرفت پنجره را باز میکرد و رو به سایهها میگفت: "بیا دیگه، میدونم همین گوشه کنار قایم شدی تا وقتی خوابم برد بیای، همین الان بیا خلاصم کن دیگه..."...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر