مثل حیوانات که از پیش، وقوع زلزله یا سیل را بو میکشند، امیر از سر شب میفهمید کسی خواهد آمد یا نه. خوابش نمیبرد. به خودش میپیچید، خسته و بیتاب میرفت پنجره را باز میکرد و رو به سایهها میگفت: "بیا دیگه، میدونم همین گوشه کنار قایم شدی تا وقتی خوابم برد بیای، همین الان بیا خلاصم کن دیگه..."...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر