وقتی میبینم دیگر کسی انتظار مرا نمیکشد، وقتی نیاز کسی را به خودم، نه به همسر بودنم، نه به مادر بودنم، نمیبینم، یکهو انگار در برابر چشمهای گشاد خودم و دیگران گم میشوم. درست مثل روزهای کودکی که هر بعداز ظهر، میان کاههای زیرشیروانی انبار گم میشدم و هیچ کس، هیچ کس، دنبالم نمیگشت. شکوفه آذر | روز گودال |
داستان کـــــودک
ترانههای نيني عينكي(عينكي رفته بيرون)
خریدنویسنده: محمدکاظم مزيناني
عینکی اینبار به کوچه و خیابان میرود، سوار اتوبوس میشود و با گربههای قشنگ حرف میزند...