از پشت شیشهها مردم چه دورند. یه دنیای نقاشی شده. همه چیز روی پنجره حک شده. مصنوعی. بیحرکت. اگه من شیشه رو بشکنم چه اتفاقی میافته؟ آزيا سرنچ تودوروويچ | ازدواجهاى مرده |
نگاهی به «سوزان سانتاگ در جدال با مرگ»
«سوزان سانتاگ» که نام اصلیاش سوزان رزنبالت بود در ۱۶ ژانویه ۱۹۳۳ در نیویورک از پدر و مادری یهودی، جک رزنبالت و میلدرد یاکوبسون به دنیا آمد. پدر سوزان که تاجر پوست در چین بود وقتی سوزان پنج سال داشت بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت و هفت سال بعد مادرش با ناتان سانتاگ پیوند زناشویی بست و گرچه ناپدری سوزان هیچگاه آنها را رسماً فرزند خود اعلام نکرد اما نام خانوادگی او را بر سوزان و خواهرش گذاشتند.
سوزان در توسکان، آریزونا و لس آنجلس بزرگ شد و همان جا در ۱۵ سالگی دبیرستان را تمام کرد. سپس در دانشگاههای برکلی و شیکاگو در رشتههای فلسفه، رماننویسی و ادبیات ادامه تحصیل داد. در ۱۷سالگی با فیلیپ ریف ازدواج کرد که هشت سال به طول انجامید و ثمره آن پسری بود به نام دیوید که بعدها ویراستار مادرش شد و خود نیز نویسندگی پیشه کرد. سوزان سانتاگ در ۲۸ دسامبر ۲۰۰۴ و در ۷۱ سالگی در اثر ابتلا به سرطان خون در نیویورک چشم از جهان فروبست و در گورستان مونپارناس پاریس به خاک سپرده شد. سانتاگ از ۱۹۷۵ تا ۲۰۰۴ سه بار گرفتار سرطان میشود که با روحیه جنگنده و همیشه معترض خود میتواند از دو سرطان اول جان سالم به در ببرد ولی در سومین بیماری با همه سرسختی، امید و باور به اراده خود در تقابل با مرگ میبازد.
ای کاش مادرم آنقدر امیدوار نبود. اما این حرف یعنی طلب ناممکن. مادرم در طول زندگیاش از انجام هر کاری عاجز بود جز امید، امید در مواقع اضطراری و در صورت لزوم علیه همه احتمالات.
دیوید با انتشار روزشماری از آخرین بیماری مادرش کوشید چهرهیی ملموستر از این نویسنده برجسته ارائه دهد. عنوان اصلی کتاب دیوید ریف «شنا در دریای مرگ» است که از شیوه ستیز مادرش با مرگ گزارشی موجز میدهد. ای کاش مادرم آنقدر امیدوار نبود. اما این حرف یعنی طلب ناممکن. مادرم در طول زندگیاش از انجام هر کاری عاجز بود جز امید، امید در مواقع اضطراری و در صورت لزوم علیه همه احتمالات. نمیخواهم بگویم او آدم شادی بود، درست برعکس، او تقریباً همیشه با افسردگی در نبرد تن به تن بود. میتوانستی بلافاصله پس از آنکه از خواب بیدار میشد این نبرد را با وضوح تمام ببینی، وقتی میکوشید افسردگی را از خود دور کند. حرف میزد، درباره همه چیز و با سرعتی باور نکردنی، انگار میخواست با رگباری از کلمات روحیه خود را درهم کوبد و با این وجود، گرچه پرتناقض مینماید، حتی شیوههایی که ناامیدیاش را به واسطه آنها تحلیل میکرد، زیرمجموعهیی از امید به نظر میرسید. من فقط وقتی نخستین صفحه دفتر خاطراتش را دیدم کاملاً آن را درک کردم. این بخش از دفتر خاطراتش را درست پس از عمل جراحی سرطان سینه نوشته بود؛ «ناامیدی تو را میرهاند.» در ابتدا تصور کردم به تلخی مزاح میکند اما وقتی باز هم خواندم، فهمیدم کاملاً جدی است. مینوشت «نمیتوانم بنویسم چون به خودم اجازه نمیدهم یأسی که احساساش میکنم، طنین بیندازد. اراده همواره حاکم است. دوری جستن از نومیدی جلوی نیروهایم را سد میکند.»
با این توصیف، ترغیب مادرم به «تسلیم» در برابر نومیدی طرحی نو شد برای خود دگرگونی و حتی بهبود او، تقریباً مثل همان فهرستها و سفرهایی که خود تعیین کرده بود. اما در غیر این صورت چطور میشد؟ دوری جستن مادرم از نومیدی به شکل قراردادیاش یعنی حسی فلج کننده، و فراتر از آن این احساس که میتواند به هر چه در زندگی اراده کند، دست یابد(جز عشق که خودش فکر میکرد از این استعداد محروم است و باور نداشت در این مورد از اراده کاری برآید) برای مدتی طولانی همراه او بود. اگر مادرم نمیتوانست اصول خود را سامان دهد- راه حقیقی خود را- از نظر تجربی به جنون میرسید.
وقتی مادرم جوان بود، نیروی امید و اراده پولادینش توامان شالوده غرور و تاسف شد- برای او غرور و افسوس دست در دست هم پیش میرفتند- که تنها راه بقا به نظر میآمد. در یکی از یادداشتهای روزانهاش مینویسد؛ «من سوار بر اسبی بلندبالا زندگی میکردم، اسبی بدون زین و افسار» و بارها به من میگفت که اعتقاد داشت امید و اراده همه آن چیزی بود که باید در کودکی ویران شده خود میجست تا بتواند خود را از آن محله بیرون آورد و به دانشگاه شیکاگو برساند که آنجا هم در ۱۷ سالگی موفق شود با پدرم ازدواج کند در حالی که فقط حدود یک هفته از آشناییشان میگذشت. هفت سال بعد، همین احساس به او توان داد تا زندگیاش را با وجود همه موانع بسازد- و نه فقط آن را دوباره بسازد بلکه حتی دو یا سه یا چهار برابر بهتر از پیشینیانش و به او قدرت داد تا از شر ازدواجش خلاص شود.
برکلی، شیکاگو، کمبریج، ماس، آکسفورد، پاریس و سرانجام نیویورک؛ با بالهای امید به این مکانها رسید و آن طور کهگاه خودش میگفت، در حالی که هنوز دختری نوجوان بود در توسکان آریزونا با تخیلش در این مکانها زندگی کرده بود، همیشه شروعی تازه وجود داشت، کاری نو. در یکی دیگر از یادداشتهایش از ورود خود به نیویورک مینویسد، گزارش میکند «همه چیز مثل دود به هوا میرفت، ازدواج شکست خوردهام دیگر وجود نداشت و کودکی غمبارم محو میشد انگار جادو شده باشد.»
شگفت آنکه مادرم به عنوان کسی که عاشق گذشته بود یا دقیقتر بگویم کسی که با دستاوردهای بزرگ گذشته و معماران آنها هویت پیدا میکرد از یک جهت تحسین او را برمیانگیختند، نوستالژی گذشته عذابش نمیداد. دو افسوس بزرگ و عذابآور در زندگی داشت؛ یکی اینکه در سالهای گذشته به دستاوردهای بیشتری نرسیده، دوم آنکه نفهمیده بود چطور امروز شادتر باشد و به تصدیق خودش زندگی خصوصی او آمیزهیی بود از اندوه و ناکامی. او از نظر سیاسی و بیش از آن در دیدگاه بومشناختی امید بزرگتری در سر نداشت جز آنکه جهان بهتر شود، منتهای مراتب ظن قوی به او میگفت که احتمالاً بسیار بدتر خواهد شد. اما اینها نتایج روشنفکرانه بودند نه نتایجی عاطفی. و همانطور که میگویند «بدبینی عقل، خوش بینی اراده است.» حقیقت ساده آنکه مادرم نمیتوانست از زنده بودن به قدر کفایت بهره ببرد. او از بودن لذت میبرد، به همین سادگی و صراحت. هیچکس را تاکنون نشناختهام که چنین استوار و پابرجا عاشق زندگی باشد و تقریباً یقین دارم که اگر به جای ۷۱ سال، یکصد سال زندگی میکرد، همان طور که در بخش آخر زندگیاش اغلب میگفت که چنین امیدی داشت، هیچ چیز جز نبود عقل او را با نیستی آشتی نمیداد. او با سزار والجو شاعر اهل پرو موافق بود وقتی سرود؛
«دلم میخواست همیشه زندگی کنم | حتی خوابیده روی شکم | زیرا گفتهام و میگویم باز | این همه زندگی و واژه هرگز، و این همه سال | همیشه زندگی، بازهم همیشه بودن و بازهم،»
واضح است که مادرم میدانست میمیرد. بیکمترین توهمی میدانست که در آستانه جنگ ستارگان قرار دارد. اما در همین جا برای او، و به زعم من، برای بسیاری دیگر، خواه بیماران و خواه نزدیکانشان دشواری مدرن از راه میرسد زیرا ما فقط نمیمیریم، آن طور که سیمون دوبوار در خاطرات زیبایش به آن اشاره میکند «ما نه در هنگامزاده شدن، نه در هنگام زیستن و نه به هنگام پیری میمیریم، بلکه از چیزی خاص میمیریم.» اما مادرم به جای آنکه از چیزی مشخص بمیرد، مثل سرطان که از اوایل ۴۰ سالگی او را نشانه رفته بود، نه یک بار بلکه دو بار از آنجان سالم به در برد. از دیدگاه جدی و علمی، هیچ چیز تعجبآوری وجود ندارد وقتی که سرطان سینه به سیستم لنف راه مییابد و پس از شیمیدرمانی با گذشت یک دهه یا دو دهه یا سه دهه دوباره عود میکند. اما این از نظر انسانی غیرواقعی است و نه تنها نابودی امید را به دنبال دارد بلکه تجربه را نیز انکار میکند برای کسی که باید به علت سرطان مرده باشد اما برای سالها زنده مانده تا به خودش بگوید بهبودی او احتمالاً فقط به این خاطر بود که به جای پنج سال ۲۰ سال دوام آورد که به عنوان «آخرین مهلت» تلقی میشود و پس از آن بیماران سرطانی به این نتیجه میرسند که احتمالاً چندان هم بیتقصیر نبودهاند که از نظر علمی راه به جایی نمیبرد اما از نظر عموم پذیرفته شده است. مادرم به غلط آکنده از این احساس ژرف شد که هستی او مستثنی از هر قانونی است.
باز هم در این باور به هیچ روی تنها نبود. همه آدمهای مدرن که زندگی از همان آغاز تجربه آنها را درهم نکوبیده و از خوشاقبالی فجایع زندگیشان بعدها رخ داده تا حدی همین احساس را دارند. اگر غیر از این بیندیشی (هرقدر هم عقل غیر از این به تو بگوید) یعنی آنکه خود را در برابر پیام اصلی و غالب فرهنگ جامعه قرار میدهی که به وضوح میتوان آن را در همه چیز دید، از آگهیهای تبلیغاتی تا سیاست- کسی هست که میگوید «مرا، مرا، مرا» و پشت سر هم دروغ میگوید «این محصول برای تو ساخته شده»، «مرا انتخاب کن و من هر چه تو بخواهی برایت میکنم»، «تو هر چه بخواهی میتوانی بشوی»، «تو همه جهان هستی». مادرم حتی تلویزیون نداشت، در عین حال از نظر فرهنگی و اخلاقی از جنسی غیرقابل نفوذ ساخته شده بود. درک یک توهم به معنای آن نیست که از آن خلاص شده یی. اما او دوست داشت اعتقاد جان برگر نویسنده انگلیسی را زمزمه کند که ما در جامعهیی زندگی میکنیم که همه افراد آن تشویق میشوند که بخواهند استثنایی باشند، نه تا آن حد که عادت هنرمندان است که خود را به عنوان موجودی استثنایی تصور کنند، بلکه به عنوان موجودی مستثنی از درد، بیماری و حتی خود مرگ.
فقط یک خاطره واقعی وجود دارد و آن خاطره زخمهاست. آیا امکان دارد ژرفترین احساسات ما نسبت به مردگانی که دوستشان داشتهایم، گناه باشد؟ امیدوارم چنین نباشد. اما من تقریباً یقین دارم که گناه یکی از این احساسات است. من احساس گناه میکنم، پس گناهکارم؟ شعار خوبی است برای کسانی که از گورستانها دیدن میکنند.
آیا مادرم میدانست این خواب و خیال چه تاثیر ژرفی بر او دارد. مطمئن نیستم که قبل از نخستین سرطان خود هیچ وقت چنین باوری داشت. معتقدم فقط پس از آن، بهرغم این حقیقت که با وجود همه احتمالات دوام آورده بود و حتی گرچه به طریقی خاص و نادر توصیف میشد، اصلیترین باور او شد. دلمشغولی او با زمان، نیاز روزافزونش برای سرگرمی که در یکی از یادداشتهایش عنوان میکند- «وقتی نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم از خواندن هم دست بردارم. سرم را در هزاران خرده ریز فرو میبرم» - به نظرم جزیی از گریز او از نیستی است. با این وجود اگر او نمیتوانست همچنان خود را از حقارت جسم مستثنی بداند، راهی وجود داشت که با آن به این باور میرسید که واقعاً استثناست و دلش میخواست با این باور زندگی خودش را در داو بگذارد، همان طور که وقتی تکهبرداری و درمان سرطان رحم را عقب انداخت تا بتواند رمان «در امریکا» را تمام کند.
با آنچه میگویم به هیچ روی قصد ندارم عنوان کنم که او به طرزی احساساتی امیدوار بود مثل آنچه در رمان «بر باد رفته» میخوانیم که «فردا روز دیگری است» او به هیچ روی جهان را چنین نمیدید. با گذراندن تجربه درمان سرطان سینه در تحمل درد فارغالتحصیل شده بود. وقتی به خانه برگشت میدانست چه چیزی را باید از سر بگذراند، عمل جراحی روی او صورت گرفته و شیمی درمانی شروع شده بود. اما صبوری در تحمل درد برای او که هنگام رویارویی با چیزهای پیش پا افتاده آنقدر نابردبار و ناشکیبا بود، به این معنا نبود که باور کند نمیتواند یک بار دیگر مرگ را از میدان به در کند و این باور که گرچه آدمی میمیرد، قرار نیست این بار و به این نحو بمیرد. به همین دلیل واقعاً از همان لحظه یی که بهام دی اس مبتلا شد فکر کردم باید او را دوباره به سوی این باور سوق دهم که او این بار نیز دوام میآورد و فرصت بیشتری خواهد داشت.
او جهان را خانه مردگان میپنداشت و نمیتوانست از آن بهره کافی ببرد. او خود را نگونبخت تصور میکرد و میخواست زندگی کند، نگون بخت، مادام که میشد زندگی کرد. آن اندوه هنوز هم بر من چنگ میاندازد، حتی امواج گناه که هر از چندگاه مرا در خود میگیرند تاکنون به همرزمانی قدیمی بدل شدهاند. شسلاو میلوش جایی میگوید که فقط یک خاطره واقعی وجود دارد و آن خاطره زخمهاست. آیا امکان دارد ژرفترین احساسات ما نسبت به مردگانی که دوستشان داشتهایم، گناه باشد؟ امیدوارم چنین نباشد. اما من تقریباً یقین دارم که گناه یکی از این احساسات است. من احساس گناه میکنم، پس گناهکارم؟ شعار خوبی است برای کسانی که از گورستانها دیدن میکنند.
ترجمه فارسی این کتاب با عنوان «سوزان سانتاگ در جدال با مرگ» توسط فرزانه قوجلو به پایان رسیده است.
فرزانه قوجلو، برگرفته از روزنامه اعتماد
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر