ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

سه خطِ سفید

سه خطِ سفید

امیر نوروزخانی

 

گوشه‌ی روکش نایلونی عکس، به انداز یه بند انگشت پاره شده بود. عکس از جاش کنده شده بود طرف پارگی. همون موقع که خواستم صافش کنم؛ همون موقع دیدم. یعنی با چشم که نه، تا دستمو بردم طرف عکس فهمیدم یکی نیست، دوتاست. آلبومو کشیدم روی شکمَمو چشمامو ریز کردم و بعد، ناخن انگشت اشارَمو بُردم لای دوتا عکس. عکس رویی رو صد بار بیشتر دیده‌ بودم. مالِ سه‌ چهار سالگی‌مِه. از وقتی یادم می‌اد همیشه این‌جا بوده. لُخت نشسته‌م روی تخت خواب، بین پدر و مادرم. فقط یه شورت زرد پامه، با خال‌های قرمز. پنجه‌ی دوتا دستمو کرده‌م تو هَم. قوز کرده‌م. زنجیر طلاییِ دور گردنم تا نافم آویزونه. موهام کوتاهه. مدلِ مصری؛ تا گردنم. یه تِلِ صورتی‌م به سَرمه. می‌خندم. مادرم نشسته طرف راستم. موهای بلند و مشکیِ مادرم ریخته روی لباس خواب صورتیش. ردیف دندون‌های سفیدش از بین لب‌های قرمزش پیداست. به روبه‌رو نگاه می‌کنه. دست چَپشو گذاشته روی شونه‌م. ابروهاش پَهنه. صورتش لَک نداره. حتا یه دونه. صافِ صافه. یعنی هنوز چیزیش نشده که صورتش بخواد لَک‌ بیفته. می‌گفت که سَر من خیلی درد داشته؛ خیلی. اما لَک نداشته. بیچاره‌ش کرده بودم. 

 می‌گفت: «بیچاره‌م کرده بود». 

انگار نمی‌خواستم بیام بیرون. 

می‌گفت: «انگار ‌نمیخواست بیاد بیرون». 

دردش گرفته بود. 

می‌گفت: «درد داشتم؛ خیلی». 

خیلی، ولی این نه، اونطوری نیس... اصلا، ً خیلی راحتم. نه لقد می‌زنه، نه قولنج؛ هیچی... می‌گم انگاری نیس. کاشکی راس راستی نباشه. یعنی می‌شه؟... سیزده هفته؛ گمونم... هیشکی... هیشکی نمی‌دونه... مگه خُلم؟ نه، نگفتم، نمی‌گم... چه‌می‌دونم، تا هروقت بشه... اون که هیچی، اگه بفهمه؟ نمی‌دونم بخدا، اگه بفهمه نمی‌دونم چی می‌شه. چرا می‌دونم. می‌گه نِگهش داریم خب. اون که نمی‌دونه. نه، منظورم اینه‌که چیز، یعنی، تو که می‌شناسیش. خیالش راحته. از همه‌جا بی‌خبره. لیسانسشو گرفته، الانم سرش گرمِ کار و بار خودشه. از این روزنامه به اون روزنامه و مجله. وای این چه گندی بود آخه؟... نه نمی‌تونم؛ ساپورت می‌پوشم... دیشب اونجا بودیم. تا می‌نشستم دوتا دستامو می‌ذاشتم روش. کج می‌نشستم. مامانش یه چندباری بد نگام کرد... نه خداروشکر. داشتم می‌مُردم. نمی‌دونم چی‌ می‌شه... یه‌ماه دیگه... آره، درسته. منم دیده‌م. تو روزنامه خوندم. گفتن اونایی که بیست و پنج واحد درسی بیشتر ندارن می‌تونن بیان. من که فقط تِزَم مونده. اونوقت با این شکم... دارم دیوونه می‌شم. چند روز پیش سرکوچه یه موتوری نزدیک بود بزنه بهم، از ترسم عقب عقب رفتم با کون افتادم تو جوب، دلم هُری ریخت، عین خُل و چِلا تا خونه می‌خندیدم، فکر‌کن! همش دو روز لک دیدم و هیچی به هیچی. تقصیر خود خرم شد... چرا خورده بودم، دوتا با هم، تا دو روز... نمی‌دونم بخدا، شانس من بدبخته. سه‌تا فنجون زعفرونم دم کردم خوردم، بازم نشد... آره، می‌گن خوبه... نمی‌دونم کجا خونده بودم، اما نشد... رفتم پیشش... نمی‌دونم، همین چند روز پیش رفتم... تن‌ها. اولش کلی وِر زد که نه و من از این کارا نمی‌کنم و بعد گفت که برا غریبه‌ها نمی‌کنم، آخرشم قرار گذاشت دوشنبه صبح؛ همین پریروز... چهار هزارتومن... مِثکه مُنشیش دوشنبه‌ها نیس. بعد که فهمید شکم اولم سزارین بوده کردش پنج هزار تومن... چه‌میدونم، گفتش که ممکنه بخیه‌هام وا‌شِه و خیلی حساسه و ازین ادا‌ها... نه، جرات نکردم. خودشم گفت که تنها نَیا، حتماً یه‌نفر باهات باشه. همه جونم می‌لرزید. اگه رفته بودم الان تموم شده بود. صورتم... صورتم داره می‌ریزه بیرون... اولش دوتا لکِ ریز، زیرگونه‌ی چپم زد، اما الان شده چهارتا. داره زیاد می‌شه. عین دیوونه‌ها همش وایمیسَم جلو آیینه، انگشتمو می‌ذارم رو لک‌های صورتم فشار می‌دم. همینطور اشک‌هام می‌آد... دست خودم نیس... نه، مال همینه؛ می‌دونم. من کرِم‌پودرم نمی‌زدم. صورتم عین برف بود... 

صورت‌ش سفیدِ سفید بود. 

می‌گفت: «صورتم سفیدِ سفید بود». 

صورت‌ش یه لک نداشت. 

می‌گفت: «صورتم یه لک نداشت». 

حتا یه دونه. 

می‌گفت: «حتا یدونه». 

صافِ صافه. یعنی هنوز چیزیش نشده که صورتش بخواد لَک‌ بیفته. پدرم سرش رو چسبونده به سرم؛ می‌خنده. اما دندوناش پیدا نیست. صورتش و تراشیده. سبیل داره. یه سبیل مشکیِ پر پشت که از دو طرف لباش آویزونه. نور فلاش افتاده رو شیشه‌ی عینکش. چشماش پیدا نیست. مثل دستش که برده پشت کمرم و پیدا نیست. نشسته سمت چپم. اما به عکس که نگاه می‌کنم می‌شه سمت راستم. زیر پوش رکابیِ سفید تنشه. زیرپوش چسبیده به شکمش. موهای مشکیِ سینه‌ش پیداست. شکمش چسبیده به کمرش انگار. یه شلوار ورزشی مشکی‌م پاشه، با سه‌تا خط سفید کنارش. سه‌تا خط سفیدِ کنارِ هَم؛ با فاصله‌های مساوی. 

می‌تونسته شکمش بعد‌تر بیرون زده باشه یا سبیلش رو سال‌ها بعد تراشیده باشه، جلوی آینه. اول با قیچی کوتاه‌شون کرده، بعد حسابی کف مالیده بالای لبش و با تیغ کشیده روی سبیلش. چند قطره آب یا لکه‌های سفیدکف هم می‌تونسته ریخته باشه روی شکمش. صورتشو شسته و عطر تندی هم زده. بعد دوباره دستاشو کشیده به صورتش که جابه‌جا قرمز شده از تندی عطر. حتماً پالتوی بلندی‌م تَنش کرده و همون اطراف خونه‌ش، توی کافه‌ای جایی یه فنجون قهوه رو سرپایی سَر کشیده و بعد روی سنگ‌فرش یکی از همون خیابون‌های باریک شروع به قدم‌زدن کرده و رفته؛ دور شده. 

ناخن انگشت اشاره‌م لای دوتا عکس بود. بعد انگشت شَستمو گذاشتم روی عکس رویی. درست روی سر پدرم. کشیدم بیرون. هردو با هم از روکش نایلونی بیرون پریدند. چسبیده بودند به هم. سرم و بردم نزدیک‌تر وگوشه‌ی عکس رویی‌و با ناخن انگشت شستم روبه بیرون خم کردم. چرِقی صدا کرد. یه عکس قدیمی. تمام قد. جلوی سر در دانشگاه تهران. پدرم وایستاده طرف راست. با همون سبیل‌ها. اما کم پشت‌تر؛ باریک‌تر. یه عینک کائوچوییِ مشکی‌م‌ به چشمشه. تو دست چپش چندتا کتابه‌. دست راستشو انداخته گردن مادرم. مادرم وایستاده وسط عکس. یه کلاسورِ قرمزو با دست‌هاش بغل کرده. موهاش ریخته روی شونه‌هاش، روی دست پدرم که از گردنش آویزونه. رُژ قرمز زده. با یه دستمال سرِ سفید، جلوی موهاشو بسته. شلوار جین پاشه؛ آبی. پاچه‌هاش گشاده؛ خیلی. اونقدر که کفش‌هاش پیدا نیست. کیفش‌م پیدا نیست. فقط بند کیفش هست. روی شونه‌ی راستش آویزونه. بند باریک کیفش از زیر موهاش اومده بیرون. با یه دست کنار موهاش. روی شونه‌ی راستش. کنار دست پدرم. یه دست که از آستین اُورکتِ سبز رنگی بیرون زده. با یه ساعت. یه ساعت مُچیِ نقره‌ای. عکس رویی رو بیشتر خَم کردم. از هم جدا شدند. بقیه‌ نداشت. بریده بودنش. با قیچی. کج و معوج.


امیر نوروزخانی

امیر نوروزخانی

1358
ایران

امیر نوروزخانی متولد 1358، فارغ التحصیل رشت گرافیک از دانشگاه آزاد هنر‌ و‌ معماری. نوشتن را از سال 1382 و با شرکت در کلاس‌های فیلم‌نامه‌نویسی و فیلم‌سازیِ «کانون سینماگران جوان» آغاز کرد. سال 1389 در کارگاه داستان‌نویسی «حسین مرتضاییان آبکنار» شرکت کرد که تا کنون ادامه دارد.

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر