ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

به مناسبت سالروز تولد یاسمینا رضا، چند فصل اول رمان هیچ‌‌کجا که تا به حال به فارسی ترجمه نشده است...

به مناسبت سالروز تولد یاسمینا رضا، چند فصل اول رمان هیچ‌‌کجا که تا به حال به فارسی ترجمه نشده است...

 

کودکی ما کجا رفته است؟ از این روزهای گذشته که آرام گذراندیم باید گه‌گاهی تصویری نورانی. خاطره‌ای برق‌آسا به یادمان بازگردد... اما هیچ چیز بازنمی‌گردد. هیچ چیز قوی‌تر از میل به فراموشی نیست... یاسمینا رضا از کودکی می‌گوید، از دخترش، پسرش، دوستش، پدر و مادرش و خودش... از بهشت از دست رفته...

هیچ‌کجا یکی از صمیمی‌ترین آثار یاسمینا رضا است که تا به حال به فارسی ترجمه نشده است.
 

هیچ‌کجا

یاسمینا رضا

به یاد آندره‌آ پرالتا
به مویرا

آلتا
دختر کوچک کیف ‌مدرسه‌اش را می‌کشد و راه می‌رود. ده ‌بار رویش را برمی‌گرداند، ده بار، با کیف مدرسه‌اش، با کاپشن بزرگ فضانوردی‌اش، می‌ایستد یا نمی‌ایستد تا دستی تکان بدهد، همچنان لبخندزنان، همچنان شادمان، تنها صبح زود به سوی مدرسه می‌رود، تنها نبش کوچه می‌پیچد، نیمه‌اش پنهان پشت درختان، همچنان حقه‌ای میابد تا مادرش را از میان نرده‌های پارک دریابد و با مهر لبخند بزند و باز بوسه‌ای بفرستد و با کیف مدرسه‌اش، کلاه و کاپشن‌اش ناپدید شود. مادرش هم که از بالکن این شبح دوست‌داشتنی را می‌بیند و او را غرق بوسه‌هایی می‌کند که با کف دست به سویش می‌دمد و با شادمانی در پیراهن خواب نازکش برایش دست تکان می‌دهد و لبخند می‌زند و در سرما می‌بوسد، با دلی تنگ از این‌که دخترک را می‌بیند که دور می‌شود همان‌گونه که در زمان دور خواهد شد، همان‌گونه که دیگر نخواهد خواست من این‌جا باشم، پشت این پنجره که دست تکان بدهم، که این‌جا باشم، مامانش خم‌شده روی بالکن و او ناشی و بامحبت، قل‌قلیِ شادی با کیف مدرسه‌اش که پشت سرش می‌کشد.
 

به راهنمایی می‌رود، به واژه‌ی راهنمایی دل‌بستگی دارد، وقتی می‌گویم دبیرستان، می‌گوید راهنمایی مامان. کفش‌های کتانی می‌پوشد، یک کاپشن آبی روشن و یک کلاه سفید. همان‌گونه راه می‌رود که همه‌ در این سن راه می‌روند، کمی روی پاشنه، کمی سریع، کیف مدرسه‌اش کوله‌پشتی‌ست. (درباره‌ی سنگینی‌اش نمی‌خواهم حرفی بزنم). در امتداد نرده‌های پارک راه می‌رود و رویش را برمی‌گرداند تا از من خداحافظی کند. باز کمی می‌رود، نبش کوچه می‌پیچد، زمستان که می‌شود مدت بیشتری می‌بینمش چون برگی روی درختان نیست. آخرین دست را تکان می‌دهد پیش از اینکه پشت دیوار ساختمان محو شود. وقتی محو می‌شوی تسکین میابم چرا که اگر نمی‌شدی هرگز این پنجره را ترک نمی‌کردم، همیشه همین‌جا می‌ماندم، پیکری برجامانده، دستی تکان می‌دادم، تا تو نقطه‌ای بیش نشوی.

 

پیچ می‌خورد و از سکوی شیرجه می‌پرد، سرش را از آب بیرون می‌آورد و نگاهم می‌کند، برق می‌زند، نگاهش از من چیزی نمی‌پرسد، از فرط شادی می‌درخشد، آب صورتش را برق انداخته، سوار چیزی مانند تشکی گرد می‌شود، با بازوانش پارو می‌زند، دور خودش می‌چرخد، تشک واژگون می‌شود، غرق می‌شود، می‌خندد، سر از آب بیرون می‌آورد، خودش را به لبه‌ی استخر می‌رساند، به سکوی شیرجه آویزان می‌شود، از آن بالا می‌رود، از آن بالا می‌گوید با پا شیرجه می‌زنم، امیدوارم با سینه نیایم، می‌گوید با سینه نیامده‌ام! دوباره روی سکو می‌رود، سیزده سالش است، بدنش بدن کوچک زنانه است، می‌گوید نگاه کن مامان، جفت‌پا روی تشک صورتی می‌پرد، غرق می‌شود، به سمت کم‌عمق استخر می‌رود، ملق می‌زند، دوباره ملق می‌زند و باز هم ملق روی ملق...
 

امروز می‌نویسم : تو پانزده ساله شده‌ای. (تقریباً) هرگز از تو عکسی نگرفته‌ام اما از تو نوشته‌ام. چندین عکس مکتوب، در سنین مختلف، از کودکی‌ات گرفته‌ام. در آن‌ها واضح‌تر از هر تصویری تو را میابم. تو اما مطمئن نیستی این نوشته‌ها را دوست بداری. پیشاپیش و از پیش جریحه‌دارت می‌کنند. دوست نداری آن‌ها را بخوانی و دلت نمی‌خواهد منتشر بشوند. تازه، خودت گفته بودی، که نامه‌هایی را که وقتی اردو رفته بودی برایت فرستاده بودم، دور انداختی. درباره‌ی انتشارشان مدت‌ها تأمل کردم. قصه‌هایی که درباره‌ی تو و برادرت در «هامرکلاویر» نگاشته شدند قرار نبود هرگز منتشر شوند. با این وجود انتشارشان به‌جا بود چرا که آن قصه‌ها از من و شما نمی‌گویند، از چیز دیگری می‌گویند. زمانی بود که برای خودت گل‌های هندسی می‌کشیدی. گه‌گاهی که شب به خانه برمی‌گشتم یک گل هندسی کوچک روی تختخوابم پیدا می‌کردم. آن چیزی که بیشتر از همه تحت تأثیر قرارم می‌داد، این بود که تنها بود، بدون هیچ یادداشتی، همین‌گونه در سکوت آن‌جا گذاشته شده بود.
 

(هیچ کجا | یاسمینا رضا | ترجمه تینوش نظم‌جو) به زودی در نشر ناکجا


یاسمینا رضا

یاسمینا رضا

1959
فرانسه

یاسمینا رضا در سال ۱۹۵۹ در شهر پاریس از پدری نیمه ایرانی- نیمه روس (نوازنده ویولن و مهندس) و مادری مجارستانی (نوازنده حرفه‌ای ویولن) -که از دیکتاتوری مجارستان به فرانسه پناه جسته بودند- به دنیا می‌آید. او کودکی خود را در محیط هنری پاریس و با آثار نویسندگانی چون ناتالی ساروت سپری می‌کند و پس از گذراندن دوره دبیرستان، به تحصیل در رشته ...

سه روایت از زندگی

سه روایت از زندگی

خرید
نویسنده: یاسمینا رضا
مترجم: فرزانه سكوتى
این کتاب را ببینید

اوبر: آخرین باری که دیدمش بهش گفتم: گوش کنین سرژ، افسردگی یه مخمصه‌ست. کسی نمی‌تونه کمک‌تون کنه. کسی کاری براتون نمی‌کنه، تنها راه علاج اراده‌ست، اراده، اراده. این حرف من حالش رو سه برابر بدتر کرد. اصلاً نباید چنین چیزی بهش می‌گفتم. عاطل‌و‌باطل مونده بود با چنان نگاه مخوفی که به عمرم ندیده بودم. اینس: اگه من افسرده ...

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر