نقدی بر مهمان ناخوانده اریک امانوئل اشمیت

نمایشنامه، خوانندۀ علاقهمند به موضوع (ایمان) را مجذوب خود می سازد، گفتگوهای زیبا، که نشان از توانائی و ذوق نمایشنامهنویس در خلق مکالمهای نسبتا قوی دارد، تمرکز خواننده را در دنبال کردن خط سیر داستان میطلبد. تردید در هویت مرد ناشناس تا به انتهای داستان خواننده را در تعلیق دلچسبی قرار میدهد و به آن شک در واقعی نبودن مرد ناشناس (که شاید تنها در خواب فروید بوده است) اضافه میگردد. مطرح بودن سوالاتی پایهای و مهم در نمایشنامههای اشمیت همواره خوانندگان و مخاطبان را مجذوب نمایشنامه میسازد، تا با علاقه داستان را دنبال نمایند.
یکی از زیباترین بخشهای نمایشنامه بیشک تصویری است که فروید از اروپا در شکایت از خدا ترسیم میکند. آنکه چطور امکان دارد تمام شرارتها و پلیدیها دست به دست هم داده باشند و در یک حزب جای گرفته باشند. بیشک جنگ و جنایتی که در این دوران بر بشر گذشت یک امر غیر معمول و تکرار نشدنی نبوده. به عقیدۀ بسیاری که در دیگر تولیدات فرهنگی و اجتماعی مشاهده میشود، غالبا طرفداران فاشیسم و نازیسم بیماران روانی حاد تصویر شدهاند، این برداشت بسیار ضعیف و غیر قابل دفاع به نظر میرسد، پر واضح است که بسیاری از طرفداران این احزاب افراد معمولی بودهاند. در این نمایشنامه، بر خلاف تفسیرهای ذکر شده، فروید مستقیما به این موضوع اشاره دارد که تمامی شرارتهای کوچک (که بصورت عادی خطرناک نیستند و در افراد معمولی مشاهده میشود) و بزرگ، دست به دست دادهاند و اینچنین است که جهان در چنین وضع نفرتانگیزی گرفتار شده است.
بخش اصلی و بدنه داستان گفتگوی مرد ناشناس و فروید است. اوج این گفتگو بخشهایی است که عینا درخلاصه آمده است. تردید فروید در اعتقاد و یا بیایمانی به خدا در سنین پیری، در واقعیت مسئلهای مجزی از داستان است که در اینجا لزومی به مستند بودن داستان نیست.
تاکیدهای ناشناس به آنکه فروید مومنتر از بسیاری از متظاهران ایمان است، سنجیده و زیبا است: «وقتی میشنیدم داری میگی به خدا ایمان نداری، مثل بلبلی بود که میپرسه چرا موسیقی رو بلد نیست.» و یا «فروید: چرا من؟ چرا نرفتین پیش یه کشیش یا یه خاخام؟... ناشناس: هیچ چیزی به اندازه گفتگو با یه ستایشگر حوصله من رو سر نمیبره ... تازه من مطمئن نیستم که یک کشیش من رو بیشتر از شما تحویل بگیره. این آدمها این قدر عادت کردهن به جای من حرف بزنن، به جای من عمل کنن، به جای من نصیحت کنن... می ترسم مزاحم شون بشم».
مطرح بودن سوالاتی پایهای و مهم در نمایشنامههای اشمیت همواره خوانندگان و مخاطبان را مجذوب نمایشنامه میسازد، تا با علاقه داستان را دنبال نمایند.
مطالبی که فروید در تشبیه زندگی به زیرزمین میگوید حاوی نکات جالبی است. از جمله در جایی که میگوید برای انسان خدانشناس سختتره که نیک عمل کنه، اما میکنه، به انجام عمل نیک توسط انسان خدانشناس تاکید دارد. فروید در این سخن خود را در تصور دارد، لیکن عام بودن گفتهاش به تصور باطل و عامیانه بسیاری که علتی برای نیک عمل کردن انسان خدانشناس نمییابند اعتراضی سخت داشته است. نیک عمل کردن در اکثر موارد ناشی از فهم صحیح انسانیت است و آنچه که تحصیل آرامش و خوشبختی را برای همگان میسر میسازد، و این فهم بدون استفاده از دستورات دینی در دسترس شعور انسان قرار دارد.
می توان جستجوی دیوانهی فراری توسط مأمورنازی که از دید فروید با جستجوی ناشناس در صحنههایی از نمایش ترکیب شده است و اینکه هرگز ناشناس توسط مأمور نازی دیده و پیدا نمیشود را بدین معنی پیوند زد که مامورین سیاهدل نازی ایمان را علتی برای دیوانگی میبینند، شاید ایمان نیز سزاوار اسارت است و البته آنان هرگز موفق به دستیابی و اسارت آن نخواهند شد.
اشمیت میگوید: «برداشت من ارزش بیشتری از برداشت دیگران ندارد. نمایشنامه راه را برای ایمان باز میکند و در آستانه در میایستد. گذشتن از این آستانه فقط کار ایمان است، یعنی امری شخصی و آزادانه. اگر من از این آستانه فراتر میرفتم دیگر مهمان ناخوانده یک نمایشنامه فلسفی نبود، نمایشنامهای شعاری میشد که من از آن متنفرم، چرا که امکان همزمان اندیشیدن و احساس کردن را از تماشاچی میگرفت». بر خلاف نظر اشمیت که نمایشنامه خود را بدون سودهی دانسته و معتقد است انتخاب نهائی را به خواننده مختار واگذار نموده، با خواندن نمایشنامه به راحتی میتوان به کشش نویسنده و اعتقاد راسخ او به خداوند پی برد. وزنه ایمان (سخنان ناشناس) در مقابل الحاد (سخنان فروید) کاملا سنگینی می کند. ناشناس بسیار مستحکم و مسلط به جریان است و فروید در تمام طول گفتگو مردد. اگرچه علت اینهمه تردید و ضعف در فروید بیماری، پیری و تنهائی اوست، لیکن خواننده به هر حال سخنان چنین فردی را در نظر گرفته و با سخنان ناشناس مقایسه می کند و پیری و درماندگی او از بیماری و تنهائی را از خاطر می برد. آخرین سخنان را ناشناس می گوید و تاثیر نهائی را بر ذهن خواننده می گذارد. شکایت فروید از خداوند بچه گانه به نظر می رسد و مانند شکوائیه یک آدم مستاصل است که خود می داند این شکایت بی معنی است. تضاد درونی این شکایت کاملا پیداست، چرا که فروید در صورت بی ایمانی و اعتقاد به انسان سالاری به بن بستی لا ینحل رسیده است ، بن بستی که جهان را تهدید می کندو خود نشان از ضعف انسان دارد. حال که او در نظریه خود به مشکلی چنین حاد بر خورده است، دست و پا می زند و به دنبال مقصری برای فرافکنی می گردد و بدیهی است در این تغییر موضع ممکن نیست خواننده بپذیرد که به یکباره فروید حق آن را دارد که خود را مومن انگاشته و خداوند را ظالم بداند، لذا حرفهای ناشناس که غرور انسان را مسبب همه چیز می داند بسیار دلنشین تر خواهد بود. تاثیر خوانش نمایشنامه را از این بابت، به وضوح می توان از انعکاس نظرات مخاطبان عام دریافت.
شاید بتوان گفت که شخصیت آنا در داستان کمتر پرداخت شده و ضعفهایی در آن مشاهده میشود. سخنان آنا در بخشهایی از نمایشنامه نشان از سخنان یک اندیشمند میانسال و یک روانشناس صاحب نظر ندارد. به عنوان مثال به نظر می رسد در گفتگوی آنا با پدر در صحنه اول نمایشنامه، جایی که آنا میگوید: «وقتی می خوابیم کجا می رویم؟ وقتی همه چیز خاموش می شه، وقتی حتی خواب هم نمی بینیم، کجا هستیم؟» خواننده باید از کم معنی بودن سوالات چشمپوشی کند، چرا که در پس این سوالات هدف بازگوی کردن آن است که شرایط حاکم بر زندگی بیشتر به خواب می ماند.
فروید در ابتدا با امضای برگه گواهی بسیار مخالف است و آنرا ننگ آور می داند. همدلی و احساس همبستگی با برادران قویا در ذهن فروید جای گرفته است ، لیکن با اولین خطری که برای دخترش آنا پیش می آید (بازداشت او) که بدنبال یکی به دو کردن های نسبتا سطحی آنا و مأمور نازی است، که نوعی سهل انگاری تلقی می شود، فروید سراسیمه بدنبال برگه می گردد و آنرا امضا می کند! طبعا اندیشه هایی چنان مستحکم که برای خواننده داستان دلالت از انسانیت یک دانشمند برجسته است، با عمق و تزلزل ناپذیری شگرفی همراه خواهد بود، لیک این اعتقادات به سادگی رنگ دیگری به خود می گیرد. خواننده نکته گیر در موارد دیگری در نمایشنامه به شعارهای غیر قابل اعتنایی از این دست بر می خورد که طبعا خوش آیند نیست.
ناشناس در زمانی که فروید او را خدا می داند، در دل فروید تردید ایجاد می کند و در وضعیتی که کاملا او را شیاد می بیند، تشویق به باور نمودنش به عنوان خدا (یا ایمان آوردن به خدا) دارد. این خلاف جهت رفتار کردن ناشناس، چندان قابل فهم نیست و به نظر هدف خاصی را بجز سرگرمی در داستان و قدری به سخره گرفتن فروید، دنبال نمی کند.
در بخش هایی از نمایشنامه نیز گفتگوهایی ضعیف مشاهده می گردد. از آن جمله: «خرد داشتن بیشتر اوقات اینه که آدم پیرو جنونش باشه تا عقلش» این جمله از ناشناس ضمّ عقل گرایی افراطی فروید است. اما آیا این جمله حقیقتا معنی دارد؟!
«ناشناس: و همچنان بدون اینکه به زبون بیاری به خودت گفتی: و هنگامی که من فریاد می زنم و گریه می کنم، خانه خالی است. هیچکس صدای مرا نمی شنود و دنیا همین خانه خالی است که در آن وقتی صدا می زنیم هیچ کس پاسخ نمی دهد. من اومدم بهت بگم اشتباه می کنی، همیشه کسی هست که صدات رو بشنوه. کسی هست که بیاد». این بخشی از داستانیه که ناشناس از فروید پنج ساله تعریف می کند. آیا این حرفای یک کودک پنج ساله می تونه باشه؟
در بخشی از گفتگو «فروید: ازاینجا برین بیرون... شما یه آدم سادیست هستین! سادیستی که از یه شب مغشوش سوء استفاده می کنه! سادیستی که از ضعف من لذت می بره! ناشناس: اگه ضعفت نبود من از کجا می تونستم وارد بشم؟». اشمیت در اینجا ضعف را به منزله نبود قدرت نمی انگارد، عملا به عنوان نبود تکبر و یا قدرتی با ارزش منفی می داند، چرا که باعث جلوگیری از ورود خدا به دل انسان شده است، که از نقطه نظر ناشناس(خدا) این ورود تکامل انسان را در پی دارد. در صورتیکه این جمله خود بعضا از دلایل خدانشناسان قرا می گیرد. آنان استدلال می کنند که انسان ضعیف نیازمند آفریدن موجودی برای وابستگی خود خواهد بود، و مادام که انسان قدرتمند است و ضعفی ندارد (قدرت در معنا و با ارزش گذاری مثبت) دل به خدا نمی بندد.
«ناشناس: ... می دونی خدا بودن یعنی چی؟ یعنی بودن در تنها زندونی که نمیشه ازش فرار کرد. فروید: پس ما چی؟ ما انسان ها؟ ما براتون سرگرمی نیستیم؟ ناشناس: شما خودتون کتاب هایی رو که نوشتین دوباره می خونین؟ ... آدم ها هیچ وقت فکر نمی کنن که خدا چقدر می تونه تنها باشه!» تمام گفته ها بی معنی است. اگرچه در بار اول خواندن و یا در هنگام شنیدن آن در صحنه تئآتر، جملات زیبا و حاکی از ظرافت طبع نویسنده به نظر می رسد، لیکن توصیفاتی که اشمیت از زبان ناشناس(خدا) در وصف خود می کند، بسیار فراتر از شناخت و فهم و دریافت انسان است و کاملا بی ربط به نظر می رسد! چرا باید خداوند احساس تنهایی داشته باشد؟ از همراهی نکردن آفریننگان خودش که با عشق آفریده؟ چرا این سوال بچه گانه مطرح شده است که آیا خداوند با تماشای انسانها سرگرم نمی شود؟
«ناشناس: من دیگه میرم فروید... فروید:دیگه هیچ وقت نمی بینمتون؟ ناشناس: هر وقت که بخواین می تونین من رو ببینید. اما نه با چشماتون. فروید: پس با چی؟ ناشناس انگشتش را روی قلب فروید می گذارد» ؛ «فروید: از کجا معلوم که تو شیطان نباشی؟ ناشناس: خدایی که به وضوح مانند خدا ظاهر بشه خدا نیست، تنها پادشاهه جهانه، دور من باید تاریکی باشد، من به سر نیاز دارم، وگرنه دیگه چه انتخابی برای شما باقی می مونه؟ ... من یه راز هستم ، نه یه معما» در تمامی گفته های نظایر ایندو، اشمیت بسیار عامیانه سخن می گوید و از حرفهایی که بیش از آنکه معنی و محتوای قوی ای داشته باشد، و در استنتاجهای قوی خداشناسی نقشی بازی کرده باشد، استفاده کرده است که تنها می تواند دلچسب عوام باشد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر