قصههای جزیره «مای نیم ایز لیلا»
هادی خوجینیان/ رادیو کوچه
«بیتا ملکوتی» در سال ۱۳۵۳ در تهران به دنیا آمده و رشتهی نمایشنویسی را در دانشکدهی هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران دنبال کرده و همکار مستمر مطبوعات ایران در زمینهی تاتر در طی سالهای ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴ بوده است.
نویسندگی را در سال ۱۳۷۲ شروع کرده و کتابهای ذیل را چاپ کرده است.
مجموعهیشعر «مسیح و زمزمههای دختر شاهنامه» در سال ۱۳۷۶
مجموعهی داستان کوتاه «تابوتخالی» در سال ۱۳۸۲
تالیف و گردآوری «اسطورهی مهر» زندگی و فیلمهای «سوسن تسلیمی» در سال ۱۳۸۴
مجموعهی داستان «فرشتهگانِ پشتصحنه» در سال ۱۳۸۹
داستان بلند «ماینیم ایز لیلا» در سال ۱۳۹۱
ترجمهی شعر و داستان به انگلیسی، فرانسه و اسپانیایی که برخی از این ترجمهها در کتاب «شعر زنان معاصر ایران» به کوشش «شیما کلباسی» در سال ۱۳۸۸ نگاشته شده است.
فصل شانزدهم از کتاب «مای نیم ایز لیلا»
ماه فوریه و شبهای سفید بی انتها. ماه فوریه و سرمای هولناک و پرهیاهوی نیمهشبهای منهتن. ماه فوریه و پرسهی آدمهای تنها. آنقدر سرد است که فکر پیادهرویهای تمامنشدنیام را از سر بیرون میکنم و خودم را میرسانم به «پورت اوتوریتی».
صدای سوز از زیر کلاه شاپوی گرانقیمت پدرم گوش را تازیانه میزند و سرما حس را از عضلات نیمهجانم میگیرد. تنها چنین سرمایی میتواند من را از روشن کردن یک سیگار دستپیچ منصرف کند و بس. طبق معمول شال و ساعتم را جا گذاشتهام و نمیدانم چه موقعی از شب و یا احتمالن نیمهشب است. ساعت اینجا هم کار نمیکند. کنار دیوار خاکستری ایستگاه مرکزی اتوبوس، پسر نوجوان نحیفی دختر مو قرمز چاقی را به دیوار چسبانده و تا آنجا که در توانش بوده لبهای دختر را بلعیده است. هر دو تنها کاپشن نازکی پوشیدهاند، بدون کلاه و شال و دستکش. انگار این سرمای مرگآور اصلن به این زوج بیخیال اثر ندارد که ندارد...
وارد ایستگاه میشوم. قطعهی سونات مهتاب «بتهوون» با صدایی ملایم در سالن ورودی ایستگاه از بلندگوهای نامریی سقفِ بلند سالن پخش میشود. جنبوجوشی نیست. چند بیخانمان چرب و چرک به خواب عمیق و کابوسواری فرو رفتهاند. صدای موسیقی موجی از رخوت و آرامش را به سمتم هل میدهد و من با تمام وجود خود را تسلیم امواج صوتی میکنم و روبهروی گویهای فلزی داخل اتاقک شیشهای یک اثر هنری مدرن میایستم. چشمهایم روی هم میروند.
نُه سالهام و هر روز با صدای مرضیه یا دلکش که از رادیو تهران پخش میشود، از خواب بلند میشوم. هر روز رأس ساعت هفت و سی دقیقه و در محاصرهی امواج موسیقی قطعهای از موسیقیدانی مشهور، که آن زمان تشخیص آنها از هم برایم دشوار بود. من، برخلاف بابا هوشنگ و خورشید، استعدادی در موسیقی نداشتم اما مادر و پدرم تنها چند ثانیه بعد از شروع قطعه، نام ترانه و نام آهنگسازش را میگفتند. گاهی با هم سر موسیقیها شرطبندی میکردند. وقتی مجری برنامه نام ترانه، نام خواننده و نام آهنگسازش را میگفت، صدای رادیو را کم میکردند تا ببینند کدامشان زودتر نام قطعه را میگوید.
اگر بابا هوشنگ زودتر میگفت، خورشید بساط صبحانه را میچید و اگر نه، جور کردن اسباب صبحانه دستهای ظریف و سفید هوشنگ خان را بوسیده بود و همسر عالیقدر مینشست روی صندلی لهستانی، که آن زمان عتیقه نبود، رو به پنجره و حیاط بزرگ خانهی محمودیه و با انگشتهای باریک و بلندش روی میز ضرب میگرفت و آهنگ را همراه با خوانندهاش زیر لب میخواند. در میان صدای ویولنها، سنتورها و ضرب و زمزمهی آرامِ «به رهی دیدم برگ خزان…»، صدایی رویای پُرتصویر کودکیام را قیچی میکرد… یوسف! یوسف جان! زیبای مصر! بلند شو! خواب بسه مادر جان… خورشید به من میگفت زیبای مصر. گاهی هم پدرم صدایم میزد: «پاشو دیگه! زلیخا منتظره…» چشمهام را نیمهباز میکردم و میدیدم که خورشید لبخند میزند و گاهی چشمکی و گاهی غرولندی که این حرفها چیه به بچهم یاد میدی، نُه سالشه نه نوزده سال. عطر خوش چای دارچین میپیچید زیر دماغم و خنکی از روی باغچههای پُرگُل حیاط میپاشید روی بازوهای لختم که اغلب از زیر لحاف بیرون میماند و مور مورم میشد. دلم نمیخواست بلند شوم. دلم میخواست همان طور لخت روی تخت کوچک چوبیام میماندم و تصاویر سیاه و سفید بادبادکهای سرگردان را دنبال میکردم. همانهایی که روی پشتبام همهی خانههای محلهی محمودیه بود اما دستهایی که نخ بادبادکها باید به آنها ختم میشد هرگز در خوابهایم نبودند. گاهی بادبادکها نورانی بودند و گاهی شکلهای عجیبی داشتند مثل چهرهی یک آفریقایی یا یک سرخپوست با صورتی رنگشده و پر از پرهای سفید که لابهلای موهای پرپشت و بلندش جابهجا دیده میشد. رنگ پَرها همیشه سفید بود و موها همیشه بلند.
خورشید گاهی پشتم را میمالید تا شاید بلند شوم و بابا هوشنگ بلند بلند میگفت: «بن ژوق موسیو کُومان سَوَ؟» بلند میشدم. میرفتم توی حیاط و بوی یاسهای امینالدوله را توی ریههایم فرو میکردم. قطار آبیام کنار حیاط بود. قطاری که دو تا باطری بزرگ میخورد و همراه با حرکت قطار، سرِ راننده به چپ و راست خم میشد. قطارم چراغ هم داشت و صدا میداد: هو هو چی چی هو هو چی چی… به ماشینهای کوچکم هم سری میزدم. همه رنگ ماشین داشتم و همه مدل؛ بنز، بیامو، پورشه، فراری، یک کادیلاک صورتی هم داشتم. خورشید میگفت: با این کادیلاک صورتیت منو برسون بیمارستان! میگفتم: خورشید بزرگ که شدم برات گرونترین ماشین دنیا رو میخرم. خورشید میگفت: ماشین نمیخوام؛ بزرگ که شدی حتماً بهم سر بزن… گل یادت نره و بعد بابا هوشنگ حرفش را میبرید: خوب مادر و پسر خلوت کردین… خورشید جان! بیا تو، سرما میخوری...
صبحانه را روی همان میز چوبی منبتکاریشده، رو به حیاط میخوردیم. نان سنگک داغ با پنیر لیقوان، خامهی محلی و مربای آلبالویی که خورشید خودش درست میکرد. آن موقع بود که دیگر میفهمیدم از خواب بیدار شدهام و دیگر نمیتوانم به دنبال صاحب بادبادکها بگردم. خورشید زیبا بود. دختر عزیزدُردانهی یکی از خانهای ایل قشقایی. هر بار که به عکسهایش نگاه میکنم میبینم حتا کچل هم که شد باز زیبا بود. یادم نمیآید که موهایش کِی بلند بود و کِی شروع کرد به ریختن. کِی آن موها را کوتاه کرد و کِی کلاه گیس گذاشت. همیشه از او یک تصویر دارم و نوار صدایی که برایم باقی مانده. توی نوار خوانده است: «به رهی دیدم برگ خزان… پژمرده ز بیداد زمان… کز شاخه جدا بود…» میتوانست خوانندهی معروفی شود، اگر آنقدر زود نرفته بود خانهیبخت. اگر آنقدر زود نمرده بود. خودش صدایش را ضبط کرد. تازه نوار کاست آمده بود. نوار را گذاشت توی ضبط کوچکمان و گفت: «این مال توئه یوسف که دلت برام تنگ نشه… هر وقت دلت تنگ شد نوارو بذار توی ضبط ببین دارم برات آواز میخونم.»
خورشید: «مگه میخوای بری مسافرت؟»
جواب نمیداد. فقط آواز جدیدی میخواند. خورشید زیباترین لبهای جهان را داشت و من هنوز یکی از بزرگترین سؤالهای زندگیام این است که چطور میشود کارمند سادهی بانک بود اما هر شب زیباترین لبهای جهان را بوسید. پدرم تا لحظهی آخر کنار پای خورشید نشسته بود. روزهای آخر از بیمارستان آورده بودش خانهی خودمان. میخواست توی همان خانهای بمیرد که ده سال سه تایی با هم سر کرده بودیم.
با آواز و شعر و بوسه. با ادبیات و آغوش و حرفهای عاشقانه. خانهی اعیانی اجدادیاش که قبل از مرگ به نام پدرم کرد و او هم، وقتی از ایران رفتم، خانه را به من بخشید تا با پولش بدون دغدغه درس بخوانم یا ساز بزنم و یا بنویسم. گفت: «برو دنبال دلت پسر… » خودش آنقدر پول پسانداز کرده بود تا خانهی کوچکی در نیاوران بخرد و برود جایی که به قول خودش نزدیک کوه باشد، نزدیک طبیعت و نزدیکتر به آسمان. تازه انقلاب شده بود که دیپلم ریاضی مدرسهی رازی به بغل، به قصد نیویورک، خانهی محمودیه را ترک کردم و پیانوی سفید خورشید را و چلچراغهای کریستال را که تنها زمانهای مهمانی روشن میشدند و صفحههای موزیک پاسادوبل هوشنگ را. آن دو چه هماهنگ با هم پاسادوبل میرقصیدند. مثل دو شبح خوشبخت. من هیچ وقت به آن خانه برنگشتم.
«خورشید تو که تنها جایی نمیری… مگه نه؟»
خودش یک سال است که رفته سرای سالمندان. با پای خودش رفت. تو نامهی آخرش نوشته بود: «یوسف، من توی این خونه دارم دق میکنم… همهی باغها را ویران کردند و خانههای ویلایی دلباز را. دیگر کوچه باغی نیست. جویهای آب زلال و هوای بیسرب، همه به کتابها پیوستند. درختهای کهنسال را بریدهاند. جلوی پنجرهی اتاق خوابم، برجها بالا رفتهاند و از منظرهی شهر خبری نیست. دیگر نه صدای مرضیه نه بوی یاسهای زرد و نه نامههای مرتب تو نمیتوانند نجاتم دهند...»
مدتی است که یاس به دیدنم میآید. «بیامو زی فور»ش را مقابل آپارتمان بلوار هون پارک میکند و با هم در سکوت قهوه میخوریم. یک بار از خورشید پرسید و از بابا هوشنگ. یک بار هم گفت: دوست پسر ایرلندیاش عاشق مولانا شده و برایش به انگلیسی مولانا میخواند. بعد هم گله کرد که هیچ وقت حوصله نداشتم فارسی یادش دهم.
هنوز به گویهای نقرهای خیره ماندهام. یعنی ممکن است لیلا در امتحان اجرای برنامهی کلیسا قبول شود؟ چند ماه است که آواز خواندن از روی علم و اصول را با نسرین وزیری شروع کرده است. گوی نقرهای برای صدمین بار میافتد تو سوراخ.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر