گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
در یکی از خیابانهای این شهر
قصه جمعه 3 می 2013
در یکی از خیابانهای این شهر
مریم گودرزی
حالا که راه بیفتی، من هم اگر همین حالا راه بیفتم یک روز بالاخره در یکی از خیابانهای این شهر به هم میرسیم. یک روز دور یا نزدیک، آفتابی یا ابری، تمیز یا آلوده. کسی چه میداند؟ اصلا مگر مهم است؟ مهم این است که به هم میرسیم. فقط کافی است راه بیافتیم من مطمئنم در یک لحظه از این همه لحظه سرگردان به هم میرسیم. گیرم این رسیدن آنطور هم که ما فکر میکنیم نباشد. شاید فقط موقعی که از خیابان میگذریم به هم لبخند بزنیم و یا به هم تنه بزنیم و هم زمان با هم عذرخواهی کنیم و بگذریم. دعوا؟ نه! دعوا نمیکنیم. من با هیچکس در هیچ کجا دعوا نمیکنم مبادا که تو باشی! به هیچ غریبهای اخم نمیکنم. مبادا که تو باشی. و رویم را از هیچکس برنمیگردانم، مبادا که همان یک لحظه را برای دیدن تو وقت داشته باشم و از دست بدهم.
شاید هم از این بیشتر. کسی چه میداند؟ شاید وقتی به هم تنه زدیم و نگاهمان در هم گره خورد، یک لحظه فقط یک لحظه حس کنیم که یکدیگر را میشناسیم. آنوقت تو یک چیزی میگویی. مثلا میگویی: من همیشه دستهگل به آب میدم.
من میگویم: عین من!
بعد تو میخندی و میگویی: ولی این بار من بودم.
من میگویم: اشتباه میکنید این بار را.
بعد تو میگویی: آره ممکنه! من همیشه اشتباه میکنم.
من میگویم: منم همینطور.
...
این مکالمه چقدر طول بکشد خوب است؟ بگذار تا ابد برود. بگذار مثل یک رود راهش را از میان همه صخرهها و کوهها و دشتها پیدا کند. از میان همه خیابانهای تنگ و گشاد این شهر. از میان همه کوچههای خاکی و از کنار همه آدمهای کوچک و بزرگ. در اتاقکهای کوچک همه ماشین ها و از میان همه پارکها و کنجهای عاشقانه مخفی. بگذار زمزه زلالش را همه بشنوند. من برای تو از رویاهایم میگویم و تو از خاطراتت. از چیزهایی که بی من دیدی و بی من شنیدی. من از خوابهایی میگویم که از تو دیدهام. تو از عشقهایی میگویی که فکر میکردی من بودهام و من از عاشقانههایی میگویم که فکر میکردم تویی. تو از دوستان کودکیهایت میگویی و من از خانه مادربزرگم و گلهای نیلوفر که تخمهایشان را جمع میکردیم برای سال بعد.
و این رود همینطور میرود تا ابد. اگر به من بود میگذاشتم این قصه تا همین جا باشد. اما... زمان دارد انگشت مبادا را برایم تکان میدهد که « یا خودت یک فکری به حال این رود باریک و طویل کن یا خودم ...»
من به تو نگاه میکنم. چشمهایت چه رنگی است؟ سیاه؟ قهوهای؟ عسلی؟ احتمالا آبی نه! شاید هم آره! به چشمهایت که دلم میخواهد قهوهای باشد زل میزنم و تا اعماق آبی آن میروم و آنجاست که میفهمم رنگش برایم مهم نیست. هیچوقت مهم نبوده... و با نگاههایمان قرار میگذاریم. این قرار تا کجا میبرد ما را؟ قصه ما که در یکی از این دفاتر سنگ و سیمانی طلاق به آخر نمیرسد؟ به داد و فریاد و اشک و گلایه چطور؟ نه! من هرگز با کسی داد و فریاد نمیکنم مبادا که تو باشی!...
زمان زود میگذرد. کاری کن. یک آلونک اجارهای کوچک اگر دست دهد، خانه ما میشود. روزهایمان میشود خیابان گردی دست در دست هم و شبهایمان میشود آرامش آغوش، چشم در چشم هم و فراموشی.
پول؟ پول هم در میآوریم. من شعر میسرایم و تو؟ آواز میخوانی. صدای خوشت چند میارزد؟ و شعر من؟ به قدر سیر کردن شکمهایمان باید بیارزد!
روزها را بی آنکه بشماریم میگذرانیم. این میان غمیکوچک؟ شاید. تخته سنگی است که باید از آن گذشت. شادیهای کوچک؟ شاید. شاید کودکی هم درکار باشد! کودکانی؟ شاید! کودکانی از جنس زلال آبی با چرخشهای بیامان دستها و دامنهایشان. دختری به اسم سحر و پسری به اسم ماهان. چه کسی گفته حتما اسم بچههای آدم باید هم حروف باشند؟ سحر و ماهان بزرگ میشوند و عاشق میشوند و... .
این قصه تا کجا پیش میرود. چقدر آن را با کلمات کش دار بگویم که به آخر نرسد؟ هر چقدر هم کش دار باشد باز به قدر یک نفس میشود و پایان. تو بگو! آخر قصه چطور باید باشد؟ مهم نیست؟ زمان انگشت تکان میدهد به علامت مبادا! مهم نیست؟ همین یک نفس؟ ... راست میگویی... همین یک نفس بس است که به عشق گذشت. حتما به عشق میگذرد حتی اگر... .
اگر در آن روز برخورد نخست تو به من بگویی: من همیشه اشتباه میکنم.
من هم بگویم: منم همینطور.
بعد تو بخندی و بگویی: چه جالب. من و او هم همینطور با هم آشنا شدیم.
آنوقت چه؟ هیچ! من میگویم: دیر رسیدی. حتما به موقع راه نیافتادی!
تو میگویی: چرا خیلی به موقع بود! فکرش را بکن اگر دیر میرسیدم او را نمیدیدم و او با یکی دیگر...
و آن یکی دیگر کیست؟ آن یکی دیگر تویی و او هم من! چرخش زیبایی است. به رقص میماند. دیر و زود ندارد. همیشه به موقع است. همیشه به موقع میرسیم فقط کافی است راه بیافتیم. همین حالا اگر حرکت کنیم حتما به موقع میرسیم. راه بیافتیم! رو به کدام سو؟ فرقی نمیکند. راه تو را با خود خواهد برد. رو به هر سویی که حرکت کنی به من میرسی و من به تو! در یکی از خیابانهای این شهر....
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر