برگی از کتاب "بعدازظهر غمگین" نوشته "علیرضا شمس"
من و تو
بر تارکِ این ارابهی گریزان
یخ زده است شانههای بلورین زمین
مهر از گنبد نیلی نمیگذرد
بی هیچ دریچهای بر سقف
بی هیچ روزنی بر دیوار
من و تو
دستهایمان از لابهلای میلهها با هم
انگشتهایمان در هم زنجیر
و ابری که از نفسهایمان
بر شیشهی مه گرفته باران میشود...
...
من به تو رشک میبرم
که پولکهای لبخندت
ستارههای مبهوت شبهای خاموشاند
و چشمهایت
تصویرگونه شعلهایست
که من بر خیال آن سوگند میخورم...
...
اندیشهها در ریشه میسوزند
بیآنکه فرصت یابند دمیده شوند
یأسها از آرزوها سرشار میشوند
و آرزوها از بیم پرپر شدن...
من و تو
دستهایمان از لابهلای میلهها با هم
انگشتایمان در هم زنجیر
تو به فردا میاندیشی
من نیز...
***
و روز از نو ...
بر زمین خط میکشم بسیار
بر تنِ دیوار
مشتی میزنم تا بلکه بگشایند
باز از پیکرم این بند
اما نیک میدانم چه خواهد بود
سزای اینهمه فریاد
اتاقی تنگتر، زنجیر محکمتر
و شاید ترکههایی چند
و روز از نو....
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر