نفوس مردهنویسنده: میخائیل بولگاکفاین کتاب را ببینیدخریددر نمایشنامهی نفوس مرده که با الهام از کتابی به همین نام به قلم نیکلای گوگول نگاشته شده نیز از دنیای تصنعی و حماقت طبقهی اشرافیت و آرمانشهر ترسیمی آنان سخن میگوید و ...
نفوس مردهنویسنده: میخائیل بولگاکفاین کتاب را ببینیدخریددر نمایشنامهی نفوس مرده که با الهام از کتابی به همین نام به قلم نیکلای گوگول نگاشته شده نیز از دنیای تصنعی و حماقت طبقهی اشرافیت و آرمانشهر ترسیمی آنان سخن میگوید و ...
زهرا همتینویسنده آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا داغ شقایقخریدنویسنده: زهرا همتی این کتاب را ببینیدبا دعا و صلوات مادرم راهی مدرسه شدم. باید تمام لحظههای این سال تحصیلی را در ذهنم ثبت میکردم، چون آخرین سالی بود که مدرسه میرفتم. خیلی خوشحال بودم که توانستهام تا این درجه پیشرفت کنم. با سحر که بهترین دوستم بود راهی مدرسه شدیم. بین راه رو به سحر کردم و گفتم: چه حیف شد که امسال درسمان تمام میشود. او لبخندی زد و گفت: من که خیلی ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
زهرا همتینویسنده آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا داغ شقایقخریدنویسنده: زهرا همتی این کتاب را ببینیدبا دعا و صلوات مادرم راهی مدرسه شدم. باید تمام لحظههای این سال تحصیلی را در ذهنم ثبت میکردم، چون آخرین سالی بود که مدرسه میرفتم. خیلی خوشحال بودم که توانستهام تا این درجه پیشرفت کنم. با سحر که بهترین دوستم بود راهی مدرسه شدیم. بین راه رو به سحر کردم و گفتم: چه حیف شد که امسال درسمان تمام میشود. او لبخندی زد و گفت: من که خیلی ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
داغ شقایقخریدنویسنده: زهرا همتی این کتاب را ببینیدبا دعا و صلوات مادرم راهی مدرسه شدم. باید تمام لحظههای این سال تحصیلی را در ذهنم ثبت میکردم، چون آخرین سالی بود که مدرسه میرفتم. خیلی خوشحال بودم که توانستهام تا این درجه پیشرفت کنم. با سحر که بهترین دوستم بود راهی مدرسه شدیم. بین راه رو به سحر کردم و گفتم: چه حیف شد که امسال درسمان تمام میشود. او لبخندی زد و گفت: من که خیلی ...
داغ شقایقخریدنویسنده: زهرا همتی این کتاب را ببینیدبا دعا و صلوات مادرم راهی مدرسه شدم. باید تمام لحظههای این سال تحصیلی را در ذهنم ثبت میکردم، چون آخرین سالی بود که مدرسه میرفتم. خیلی خوشحال بودم که توانستهام تا این درجه پیشرفت کنم. با سحر که بهترین دوستم بود راهی مدرسه شدیم. بین راه رو به سحر کردم و گفتم: چه حیف شد که امسال درسمان تمام میشود. او لبخندی زد و گفت: من که خیلی ...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر