با دعا و صلوات مادرم راهی مدرسه شدم. باید تمام لحظههای این سال تحصیلی را در ذهنم ثبت میکردم، چون آخرین سالی بود که مدرسه میرفتم. خیلی خوشحال بودم که توانستهام تا این درجه پیشرفت کنم. با سحر که بهترین دوستم بود راهی مدرسه شدیم. بین راه رو به سحر کردم و گفتم: چه حیف شد که امسال درسمان تمام میشود. او لبخندی زد و گفت: من که خیلی خوشحالم، چون دیگه نمیخواهم درس بخوانم. آهی کشیدم و گفتم: ولی من نمیتوانم درس را فراموش کنم. باید سعیام را بکنم تا در کنکور قبول شوم. سحر با لحنی شوخ گفت: البته اگر مجید بگذارد...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر