من و بوف کورنویسنده: عباس پژماناین کتاب را ببینیدخریدرمان «من و بوف كور» 9 فصل و يك مقدمه دارد كه نويسنده در آن نكات و صحنههاي "بوف كور" را در قالب يك رمان آورده و به تمام سؤالهايي كه درباره "بوف كور" وجود ...
من و بوف کورنویسنده: عباس پژماناین کتاب را ببینیدخریدرمان «من و بوف كور» 9 فصل و يك مقدمه دارد كه نويسنده در آن نكات و صحنههاي "بوف كور" را در قالب يك رمان آورده و به تمام سؤالهايي كه درباره "بوف كور" وجود ...
مرضیه بایگاننویسنده آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا همسایهخریدنویسنده: مرضیه بایگان این کتاب را ببینیدعصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
مرضیه بایگاننویسنده آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا همسایهخریدنویسنده: مرضیه بایگان این کتاب را ببینیدعصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
همسایهخریدنویسنده: مرضیه بایگان این کتاب را ببینیدعصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟...
همسایهخریدنویسنده: مرضیه بایگان این کتاب را ببینیدعصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر