نفوس مردهنویسنده: میخائیل بولگاکفاین کتاب را ببینیدخریددر نمایشنامهی نفوس مرده که با الهام از کتابی به همین نام به قلم نیکلای گوگول نگاشته شده نیز از دنیای تصنعی و حماقت طبقهی اشرافیت و آرمانشهر ترسیمی آنان سخن میگوید و ...
نفوس مردهنویسنده: میخائیل بولگاکفاین کتاب را ببینیدخریددر نمایشنامهی نفوس مرده که با الهام از کتابی به همین نام به قلم نیکلای گوگول نگاشته شده نیز از دنیای تصنعی و حماقت طبقهی اشرافیت و آرمانشهر ترسیمی آنان سخن میگوید و ...
مرضیه بایگاننویسنده آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا همسایهخریدنویسنده: مرضیه بایگان این کتاب را ببینیدعصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
مرضیه بایگاننویسنده آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا همسایهخریدنویسنده: مرضیه بایگان این کتاب را ببینیدعصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
همسایهخریدنویسنده: مرضیه بایگان این کتاب را ببینیدعصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟...
همسایهخریدنویسنده: مرضیه بایگان این کتاب را ببینیدعصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر