عصر بود که آرش به تلفن همراه نسیم زنگ زد. نسیم تازه از دانشگاه آمده بود و در اتاقش در حال عوض کردن لباسش بود. با صدای زنگ تلفن به سمت کیفش رفت و گوشی را بیرون آورد. با دیدن نام آرش لبخندی بر لب آورد و جواب داد. بعد از احوالپرسی گفت: دلم برات یه ذره شده. منم همینطور... فردا به تهران میآم تا با هم به شمال برگردیم. چرا؟...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر