مجموعه اشعار یدالله ...نویسنده: یدالله رویاییاین کتاب را ببینیدخریدآن زمان كز لب دریای غروب | آب نوشد به فراغت خورشید | در طربخانه بزم ملكوت | دامن عشوه ببافد ناهید | روز پا در گل شب مبهم ومات...
مجموعه اشعار یدالله ...نویسنده: یدالله رویاییاین کتاب را ببینیدخریدآن زمان كز لب دریای غروب | آب نوشد به فراغت خورشید | در طربخانه بزم ملكوت | دامن عشوه ببافد ناهید | روز پا در گل شب مبهم ومات...
گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی
فریبا گرانمایهمترجم نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا صدای اقتدارخریدنویسنده: گروهیمترجم: فریبا گرانمایهاین کتاب را ببینیدچرا مادرم این قدر اصرار داشت ما منزوی زندگی کنیم، هیچکس را نشناسیم، هیچجا نرویم، ما مثل آن سهتا میمون بودیم. کور و کر و لال نسبت به دنیا و در خود مغرور. تنها ارتباط ما با دنیای بیرون، سفر هر ماهه ما به سنت کلاین بود. مادرم خیلی جدی مرا از بین جادههای غبار گرفته آنجا عبور میداد و ما لباسهای چروک تریکو، ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
فریبا گرانمایهمترجم نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا صدای اقتدارخریدنویسنده: گروهیمترجم: فریبا گرانمایهاین کتاب را ببینیدچرا مادرم این قدر اصرار داشت ما منزوی زندگی کنیم، هیچکس را نشناسیم، هیچجا نرویم، ما مثل آن سهتا میمون بودیم. کور و کر و لال نسبت به دنیا و در خود مغرور. تنها ارتباط ما با دنیای بیرون، سفر هر ماهه ما به سنت کلاین بود. مادرم خیلی جدی مرا از بین جادههای غبار گرفته آنجا عبور میداد و ما لباسهای چروک تریکو، ... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
صدای اقتدارخریدنویسنده: گروهیمترجم: فریبا گرانمایهاین کتاب را ببینیدچرا مادرم این قدر اصرار داشت ما منزوی زندگی کنیم، هیچکس را نشناسیم، هیچجا نرویم، ما مثل آن سهتا میمون بودیم. کور و کر و لال نسبت به دنیا و در خود مغرور. تنها ارتباط ما با دنیای بیرون، سفر هر ماهه ما به سنت کلاین بود. مادرم خیلی جدی مرا از بین جادههای غبار گرفته آنجا عبور میداد و ما لباسهای چروک تریکو، ...
صدای اقتدارخریدنویسنده: گروهیمترجم: فریبا گرانمایهاین کتاب را ببینیدچرا مادرم این قدر اصرار داشت ما منزوی زندگی کنیم، هیچکس را نشناسیم، هیچجا نرویم، ما مثل آن سهتا میمون بودیم. کور و کر و لال نسبت به دنیا و در خود مغرور. تنها ارتباط ما با دنیای بیرون، سفر هر ماهه ما به سنت کلاین بود. مادرم خیلی جدی مرا از بین جادههای غبار گرفته آنجا عبور میداد و ما لباسهای چروک تریکو، ...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر