چرا مادرم این قدر اصرار داشت ما منزوی زندگی کنیم، هیچکس را نشناسیم، هیچجا نرویم، ما مثل آن سهتا میمون بودیم. کور و کر و لال نسبت به دنیا و در خود مغرور. تنها ارتباط ما با دنیای بیرون، سفر هر ماهه ما به سنت کلاین بود. مادرم خیلی جدی مرا از بین جادههای غبار گرفته آنجا عبور میداد و ما لباسهای چروک تریکو، پولیورهای دستدوم، کتهای از مد افتاده، لباس زیر و لباس خوابها را چنان روی هم روی هم امتحان میکردیم انگار که برای جشن بالماسکه باشد...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر