پدرم هشت سال آخر عمرش آب مروارید داشت. ناشنوا هم بود که بر اثر حادثه جنگی در جوانی دچار آن شده بود. تنها راهی که میتوانستیم با او ارتباط برقرار کنیم، نوشتن در کف دستش بود. سعی کردم حالیاش کنم که برود عمل کند. اما به خرجش نرفت که نرفت. به طب امروزی اعتقاد نداشت. فکر میکرد کور میشود و میخواست با همین مختصر بینایی که دارد بسازد. بعد از آنکه او را به آسایشگاه برگرداندم پرسیدم، آیا هنوز هم نمیخواهد که چشمهایش را عمل کند. گفت، نه. فقط نور و تاریکی را حس میکرد. میترسید آن را هم از دست بدهد. گفتم خیلی خوب و کف دستش نوشتم، هر طور که میخواهی. بعد او را بردند برای دیالیز. برایش دست تکان دادم و خداحافظی کردم، هرچند میدانستم که نمیتواند مرا ببیند و صدایم را هم نمیشوند. اوایل هفتهای یکبار میبردیم، بعد هر دو هفته یکبار و بعد هر ماه، دو ماه یکبار و بعد از آن دیگر یادم نیست.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر