ساکم را بلند کردم و بیاختیار گفتم هرچه پیش آید خوش آید. مثل اینکه بگویم اجی مجی لاترجی. بعد صبر کردم اثر کند. تنها حرف حکیمانهای بود که از پدرم به من رسیده بود. [...] هرچه پیش آید خوش آید، شعارش بود. بیشتر از آن، فلسفهی زندگیاش بود. ناگهان سروکلهاش با یک مرد بنگاهی پیدا میشد. میخواست خانه را معامله کند. مادرم با دو برادر مردنیاش آوار میشدند سرش که مرد حسابی چرا این کار را میکنی. من و بهادر پشت داییها سنگر میگرفتیم. پدرم میگفت هرچه پیش آید خوش آید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر