در آبادی دور افتادهی کلاته نان مادر و پسری با هم زندگی میکردند که خیلی زیاد همدیگر را دوست داشتند مادر پیر بود و پسر جوان با وجود این هر روز صبح آفتاب نزده بلند میشدند و با هم به مزرعه میرفتند و با هم کار میکردند. دار و ندارشان علاوه بر وسایل ساده زندگی یک جفت گاو زرد بود که ...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر