«خودسریهای دختری از یک خانوادة اصیل ایرانی، باعث به هم خوردن روال زندگیاش میشود. او چندی تلاش بسیار میکند تا تغییری در روند زندگیاش حاصل شود. پس از این اتفاقات مسیر جدیدی پیش روی او قرار میگیرد و ساختار تازهای زندگی او را احاطه میکند که موجب میشود حوادث جدیدی برایش رخ دهد. رد پای تقدیر به وضوح در این داستان به چشم میخورد: "از روزی که دوباره شروع به کار کرده بودم، بهترین اوقاتم در محیط کار میگذشت با آن که تمام روز، کار بود و کار، آنقدر که گاهی، حال و نای حرف زدن برایم نمیماند، راضی بودم. احساس زنده بودن میکردم. احساس مفید بودن، بجز آن، در خلوت اتاقم، خود خودم میشدم؛ همانی که بودم. نه تظاهر میکردم، نه صورت دلواپس مامان مدام جلوی چشمم رژه میرفت، نه جواب سوالهای تکراری پدر را میدادم و نه برای خوشایند نغمه، به لودگی و مسخرهبازیهایش میخندیدم." ملیحه صباغیان، نویسنده کتاب حاضر با تکیه بر تجارب قبلی خود، در نوشتن این رمان، افزون بر توجه ویژه به مخاطب عام، در به کارگیری عناصر ادبی و قدرتبخشی به ساختار اثر نیز تلاش موفقی را به انجام رسانده است.» در بخشی از داستان میخوانیم: «نگاه سهراب خیره مانده به روبهرو. به پشت سر من. قد راست کردم. برگشتم. دهان گشودم. پشت پلکم، کوبیدن گرفت. ستونی از نور فروپاشید. صفحهای روشن و سفید رنگ، انگار که بومی خام و کار نکرده پیش چشمم قد کشید. پلکها را به هم فشردم، طرحی از چشمهای کامران، همان که اول بار، روی کاغذ آورده بودم، در متن صفحه نقش بست...»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر