من عینکم را پنهان نمیکنم که دلیل پیرچشمی من است؛ امّا دیگر هرگز به استقبالِ پیری روح، عُزلتِ صوفیانه، و قدمزدنی آقامنشانه نخواهم رفت…
بگذار بادکنکها را آنقدر باد کنیم که با صدا بترکند و صدای مادر را در بیاورند؛ اما دیگر، هرگز، دل بر لاشهی هیچ بادکنکی نسوزانیم…
به خدا، باور کُن که عطر چغالهبادامهای نوبرانه را به همان خوبی تو حس میکنم، کُرکِ خیار تازهی گُل به سر را به همان مهربانی تو میگیرم تا دندان در آن فرو کنم و به صدای خُرد شدنِ معطّرش گوش بسپارم، و بوی توت فرنگیها را چنان در ریهها فرو میدهم که انگار بوی آزادی است…
من هنوز، با تو میدَوم، تا لب مرز، تا دور دستِ وطن، تا خانههای مخروب، تا خطّ مقدّمِ جبهه، تا کنار یک انفجار، تا زمینِ بازیِ پشتِ خانهی همسایه…
من هنوز لج میکنم، هنوز اعتراض میکنم، هنوز فریاد میکشم، هنوز میلرزم و به لُکنت دچار میشوم، هنوز زیر بار نمیروم، هنوز باج نمیدهم و نمیگیرم، هنوز اعتقاد نمیخرم و نمیفروشم، تسلیم نمیشوم، فساد نمیکنم، در یک کار نمیمانم، عادتِ سر به سنگ کوبیدن را ترک نمیکنم، با اراذل کنار نمیآیم، با دزدها دست نمیدهم، با خائنان و خبرچینان سلام و علیک نمیکنم، و هنوز، هنوز، هنوز، های های گریه میکنم، به خدا، درست مثل بچهها، مثل نوجوانها، و مثل عاشقها…
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر