«وقتی پدر در آخرين سفر درياییاش ناپديد شد مادر گفت ديگر از اينجا جنب نمیخورد. يعنی از توی خانهای كه ايوانی مشرف به دريا داشت. توی ايوان روی تخت چوبی كهنهاش مینشست و تسبيح میانداخت و ورد میخواند. گاهی نيمههای شب میآمد و ما را بيدار میكرد كه صدايش را میشنود. برادر كوچكم زير بار نمیرفت و پتو را میكشيد روی صورتش و وانمود میكرد كه خوابيده است. من میرفتم كنارش مینشستم و به حرفهايش گوش میدادم. چيزهایی میگفت كه سالها پيش هم گفته بود...»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر