چشمهایش مثل قالیچههای پاره پوره خیس شده بودند. مثل یک جور جاروبرقی عجیب سعی کردم دلداریاش بدهم. همه روضههای عهد بوقی را که به خیال خودمان برای کمک به دلهای شکسته مردم میخوانیم، برایش از بر ردیف کردم، اما کلمات به هیچ دردی نمیخوردند. تنها فرقش این است که آدم صدای حرف زدن یک نفر دیگر را میشنود. وگرنه وقتی آدم کسی را که خیلی دوست دارد از دست میدهد و اخلاقش گهمرغی میشود، واقعا هیچ چیزی نیست که بشود به او گفت و خوشحالش کرد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر