گفتوگو با جعفر مدرس صادقي درباره کتابهايش
«گراهام گرین» یکبار نوشته بود که داستاننویس حرفهای کسی است که همیشه مشغول نوشتن باشد، یا دست کم این داستان را در ذهن خودش بپروراند و آماده نوشتن باشد. داستان نویسهای زیادی را میشود سراغ گرفت که مصداق تکه دوم حرفهای گرین باشند: اما نویسندههایی که مشمول تکه اول این نقل قول شوند، اندک هستند. «جعفر مدرس صادقی» احتمالاً یکی از معدود نویسندههایی است که همیشه مشغول نوشتن است. کارنامه جعفر مدرس صادقی، کارنامه پرباری است: چه از نظر کمیت و چه به لحاظ کیفیت. هم داستان کوتاه مینویسد، هم رمان و بین این دو نوع، ظاهراً هیچ کدام را ترجیح نمیدهد. برای همین است که وقتی خیلیها فکر میکنند کتاب تازهاش قرار است مجموعهای از داستانهای کوتاه باشد، یک رمان منتشر میکند و زمانی که همه چشم به راه رمان تازه او هستند، مجموعهای از داستانهای کوتاهش را چاپ میکند. این گفتوگو با جعفر مدرس صادقی، به مناسبت چاپ «وقایع اتفاقیه» انجام شده است.
میخواهم از یادداشت شما در چاپ جدید «قسمت دیگران» شروع کنم. در آن یادداشت نوشته بودید که هیچ داستانی، حتا بعد از چاپ، برای شما تمام نمیشود و اگر بخواهید یک بار دیگر چاپش کنید، حتماً دستی در آن نوشته میبرید. ظاهراً خیلی از نویسندهها بعد از چاپ شدن یک داستان، میگویند که کارشان تمام شده است و باید بروند سراغ داستان بعدی. چه طور میتوانید با نوشتهای که مال سالها قبل است، دوباره رابطه برقرار کنید؟ این درجه از وابستگی به یک نوشته، اثری روی داستانهای بعدی شما ندارد؟ هیچ وقت شده که موقع نوشتن داستانی تازه، به فکر یکی از داستانهای قدیمی بیفتید و آن داستان را از نو بنویسید؟
هر داستانی، خوب که فکرش را میکنم، میبینم ادامه داستان قبلی است. نویسنده از اول تا آخر فقط یک داستان مینویسد. هر کتابی که چاپ میکند، فصلی از همان یک داستان است. به ظاهر ممکن است داستانهایی که مینویسد هیچ ربطی به هم نداشته باشند. درست مثل اینکه هر روزی در زندگی هر آدمی با روزهای قبلی یا بعدی فرق میکند، یا هر ماهی، یا هر فصلی، یا هر سالی. اما همه اینها یک زندگی بیشتر نیست. همان طور که یاد یک روز یا یک ساعتی از یک روز همچنان زنده میماند و با تو هست، یک داستان هم همچنان با تو هست و هیچ وقت تمام نمیشود. و خب، معلوم است که وقتی که میخواهی چاپش کنی، یک دستی به سر و گوشش میکشی. اما این به معنی دوباره نویسی نیست. تغییراتی که من توی داستانهای قسمت دیگران دادهام، همه در حد حک و اصلاحات است. بارها اتفاق افتاده است که توی چاپ دوم بعضی از داستانها تغییراتی انجام دادهام. به این دلیل که بعد از چاپ اول یک نکتههایی به نظرم رسیده است که تا قبل از چاپ به نظرم نمیرسید. هر کتابی توی هر مرحلهای صورت تازهای پیدا میکند و توی هر صورتی ایدههای تازهای به آدم میدهد: تا قبل از حروفچینی یک صورت، بعد از حروفچینی یک صورت، بعد از صفحه بندی یک صورت، توی اوزالید یک صورت، بعد از چاپ یک صورت، و توی هر صورتی چیزهایی کشف میکنی که پیشتر ندیدهای. اما از چاپ دوم به بعد، اتفاق تازهای نمیافتد. میتوانی رضایت بدهی که یک تیری است که از کمانت در رفته است و کاری به کارش نداشته باشی.
از آنجا که «قسمت دیگران» را بیست سال بعد از چاپ اوٌلش، تجدید چاپ کردید، ممکن است به صرافت چاپ تازهای از «بچهها بازی نمیکنند» (اولین مجموعه داستانی که در سال ۱۳۵۶ منتشر کردید ) و رمان «نمایش» هم بیفتید؟ ممکن است در چاپ تازه این دو کتاب هم تغییری بدهید؟
شاید. چون که هر دوتا کتاب خیلی بدموقع چاپ شدند و ناشر درست و حسابی هم نداشتند. یعنی خودم چاپشان کرده بودم. اما البته اگر بخواهم دوباره چاپشان کنم، باید یک اصلاحاتی انجام بدهم که خیلی وقت میگیرد. پروژههای جدید مجال نمیدهند که برگردم سراغ این کارها. اما تا دیر نشده، باید فرصتی پیدا کنم و روی هر دوتا کار کنم. یک کتاب دیگر هم که باید برای چاپ بعدی آمادهاش کنم ناکجاآباد است. سفر کسرا هم همینطور. بالون مهتا هم همینطور.
در «من تا صبح بیدارم»، مثل خیلی از داستانهای دیگر شما، فضایی وهمی هست که نمیشود هیچ جوری از دستش در رفت. به نظرم این فضا، همان واقعیتی است که در زندگی عادی و روزمره هم میشود با آن طرف شد و شکستش داد، یا که مغلوب شد و باخت. دو چیز توی این رمان هست که خیلی خوب از آب درآمده است. اولی منطق «بازی» است که اساساً در آن بخش پینگ پنگ به وضوح دیده میشود و آن یکی هم وهم هست. داستان بیشتر از آنکه پر از واقعیت باشد، پر از وهم است. موقع نوشتن این داستان، نیازی به واقعیت نمیدیدید، یا اینکه میخواستید از دستش فرار کنید؟
چرا فرار کنم؟ هیچ دلیلی نمیبینم که فرار کنم. چون که از هر طرفی هم که فرار کنی، یک واقعیت دیگری جلوی چشمت سبز میشود که به همان اندازه واقعیت قبلی واقعیت دارد و باید با این یکی هم دست و پنجه نرم کنی. اما توی همین واقعیتی که از همه طرف ما را محاصره کرده است و این همه یکنواخت و تکراری به نظر میرسد، یک چیزهایی هست که ما با نگاه اول نمیبینیم. شاید من دنبال این چیزها بودهام. بامزه اینجاست که همه چیزهایی که ما اسمشان را وهمی و تخیلی و فانتزی میگذاریم به همه چیزهایی که اسمشان را واقعیت میگذاریم متصلاند و حتا گاهی وقتها هیچ فرقی با آنها ندارند. این فضایی هم که شما اسمش را وهمی میگذارید برای خودش یک واقعیتی دارد که با آن واقعیتی که عادت کردهایم فقط کمی فرق دارد و فرقش هم این است که به این یکی عادت کردهایم و به آن یکی عادت نکردهایم یا از کنار آن یکی فقط عبور کردهایم و نادیدهاش گرفتهایم یا روی بعضی نکتهها درنگ نکردهایم. ما عادت داریم که از روی همه چیز عبور کنیم و برنمی گردیم نگاه کنیم ببینیم چی بود. بچهها درنگ بیشتری میکنند. چون که دوست دارند بازی کنند. بزرگترها معمولا حوصله بازی کردن ندارند یا بازی کردن را زیادی جدی میگیرند و آن قدر جدی میگیرند که دیگر بازی نیست. خیلی چیزها هست، خیلی بازیها هست، که در کودکی ناتمام میماند و شاید بعدها، توی یک فرصت دیگری، ادامه پیدا کند و یک نتیجهای بدهد. من با این به قول شما «منطق» بازی خیلی دوست دارم بازی کنم. یکی از مشغلههای ذهنی من بوده است از سالها پیش، از همان زمانی که اولین داستانهای خودم را مینوشتم، و هنوز هم هست.
«دیدار در حلب» ظاهراً با کارهای دیگرتان فرق دارد. این فرق را میشود توی همه چی داستان دید: مثلاً در نثری که انتخاب کردهاید و جملههای بلندی که گاهی یک صفحه کتاب شدهاند. البته این فقط یک جنبه داستان است و جنبه مهمتر، شخصیتپردازی و روند داستانگویی است. میدانم که اگر بپرسم ایده نوشتن همچو داستانی از کجا به فکرتان رسید، پاسخی نمیدهید، بنابراین سئوالم را این طور مطرح میکنم که انگار خواستهاید یک داستان «به روز» بنویسید و خوب که فکر میکنم، میبینم در سالهای نه چندان دور، «شاه کلید» را هم در کارنامهتان دارید که احتمالاً باز به همین دلیل به روز بودن، درست وحسابی دیده نشد.
به هیچ وجه قصد نداشتم یک داستان به روز بنویسم. اصلاً من بلد نیستم به روز بنویسم. اما خب، چیزهایی که دور و برمان اتفاق میافتد، یعنی همان وقایع اتفاقیه، لابد روی هر آدمی تاثیر میگذارد و روی هر چیزی که آدم مینویسد تاثیر میگذارد. ما همگی، چه دلمان بخواهد و چه دلمان نخواهد، توی وقایع اتفاقیه زندگی میکنیم. دست خودمان نیست. اما من هیچ وقت به این دلیل که یک موضوعی داغ است و باب روز است چیزی ننوشتهام. من کار خودم را کردهام و گاهی از قضا انتشار کتاب مصادف بوده است با یک ماجرایی که یک شباهتی به موضوع کار من داشته است. اما این فقط یک شباهت ظاهری بوده و یک انگیزه دیگری پشت ماجرا بوده که برمیگشته است به خیلی وقت پیش و هیچ ارتباط مستقیمی به ماجرایی که همین یکی دو سال پیش اتفاق افتاده نداشته است. درست به همین دلیل، همه آنهایی که به خاطر موضوع به سراغ این دوتا داستان رفته بودند سرخورده شدند، چون که آن چیزی را که دنبالش میگشتند توی این داستانها پیدا نکردند. یا اینکه سرخورده شدند، یا اینکه دچار سوء تفاهم شدند. جناب منتقدی که یکی از همکارهای شما هم هست، نوشت نویسنده شتابزده عمل کرده است. چون که خیال میکرد من به دلیل جذابیت موضوع دست به این کار زدهام تا کتاب را بموقع به دست خواننده برسانم. این منتقد گرامی، در نهایت شتابزدگی، به اولین استنباط ممکن و دم دستترین تصور ممکن چسبید تا به این ترتیب هم خیال خودش را راحت کند و هم خیال خوانندههای روزنامه را. همان اولین تصوری که ممکن بود برای هر رهگذری فقط با دیدن اسم کتاب پیش بیاید. یکی از کارهای هر منتقدی فکر میکنم این است که با همین اولین تصورات و سوءتفاهمهای ساده لوحانه دربیفتد، نه اینکه تحت تاثیر آنها باشد. من که فکر میکنم در اغلب مواقع منتقدین از خوانندههای معمولی خیلی عقبترند و به همین دلیل است که نمیتوانند هیچ تاثیر مثبتی بگذارند. فقط به سوء تفاهمها دامن میزنند و خوانندگان محترم را سردرگم میکنند. فقط همین کار را خوب بلدند.
بامزه اینجاست که همه چیزهایی که ما اسمشان را وهمی و تخیلی و فانتزی میگذاریم به همه چیزهایی که اسمشان را واقعیت میگذاریم متصلاند و حتا گاهی وقتها هیچ فرقی با آنها ندارند.
«آب و خاک» را فکر میکنم پیش از «دیدار در حلب» نوشته باشید، هرچند احتمالاً زمانی منتشرش کردهاید که مثل هر داستان دیگری بارها بازنویسی شده است. شیوهای که برای داستان گویی در «آب و خاک» انتخاب کردهاید و هر فصل رمان را به یکی از آدمها اختصاص میدهید، به نظرم، یکجور شگرد سینمایی است.
این هم یکی از شباهتهای داستاننویسی با سینماست. داستاننویسی مدرن البته، نه حکایتنویسی. توی داستان همیشه هر ماجرایی را که میخوانید جلوی چشمتان میبینید، همیشه یک دوربینی وجود دارد و همیشه باید معلوم باشد که این دوربین کجاست و از کجا داریم به واقعه نگاه میکنیم. توی حکایتنویسی، فقط تعریف میکنیم که ملکشاه سلجوقی در کدام شهر به دنیا آمد و با کی ازدواج کرد و در چه تاریخی به پادشاهی رسید و در چه تاریخی او را کشتند و خواجه نظام الملک را کجا کشتند و کی کشتند و کی کشت، اما در داستان نویسی، شما همه این اتفاقات را باید به چشم ببینید. من همیشه سعی میکنم همه چی را نشان بدهم. تعریف هم اگر میکنم، مال این است که یک اطلاعات مفیدی بدهم که برای تماشا کردن این صحنهای که دارم نشان میدهم به درد میخورد. فقط برای همین. اگر جایی را سراغ دارید که دوربین از دست من افتاده است لطفا به من بگویید. اما توی این داستان، قضیه یک کمی با داستانهای دیگر فرق میکند. توی این داستان، فصل به فصل، دوربین دست به دست میشود و توی هر فصلی، مقید ماندهام به دیدگاه یکی از آدمهای داستان. این شگردی بود که توی یک داستان دیگر هم زده بودم. توی اولین رمانی که نوشتم. همان رمان نمایش که اسمش را بردید. یک ماجرایی بود که فصل به فصل از دید آدمهای درگیر در ماجرا ادامه پیدا میکرد و توی هر فصلی دوربین پشت سر یکی از آنها بود - همان که توی این فصل و توی این قسمت ماجرا بیشتر از دیگران دخیل بود. سنگینی ماجرا روی هر کس که بود، از دید او داستان را دنبال میکردیم. اما هیچ کس اشارهای به این مطلب نکرد. البته هیچ نقدی در باره آن کتاب چاپ نشد. فقط یکی بود که نقد نبود، فقط فحش داده بودند. اما به هر حال، دوستانی هم که کتاب را خوانده بودند و اظهار نظرهایی میکردند، دیدم هیچ التفاتی به این قضیه نکرده بودند. این بود که در مورد آب و خاک فکر کردم شاید بهتر باشد که تاکیدی بکنم بر ماجرا. هر فصلی با اسم یکی از کاراکترها شروع میشود و اسم طرف با حروف سیاه چیده شده است تا کاملا معلوم باشد که موضوع از چه قرار است.
سه کتاب آخری که منتشر کردهاید، رمان هستند و شما علاوه بر این، نویسنده داستان کوتاه هم هستید. مجموعه داستان وقایع اتفاقیه از دل داستانهایی درآمده که یک سال تمام در یکی از روزنامهها مینوشتید. این نوشتن هفتگی و منظم چه جور تجربهای بود؟ بعید است که دستی به سر و گوش آنها نکشیده باشید. ولی میخواهم از زبان خودتان بشنوم که چه چیزهایی در مرحلهٔ روزنامه به کتاب تغییر کرده است؟
خب، معلوم است که یک تغییراتی دادهام. ولی فقط در حد همان دستی به سر و گوش مطلب کشیدن بوده است. هیچ چی را زیر و رو نکردهام. چون که دلم نمیخواست دست به ترکیب حال و هوای این داستانها بزنم. اما این وقایع اتفاقیه تجربه خیلی محشری بود برای من. توی روزنامه شرق درست یک سال طول کشید. اما سابقهاش برمی گردد به سالها پیش. روزنامهنگاری میکردم. تمرین نوشتن. ترجمه، نقد کتاب، خبرنویسی، گزارش نویسی. اما مشغله اصلی و کاری که بیشتر از هر کار دیگری جدی میگرفتم داستاننویسی بود که تازگیها شروع کرده بودم. یکی دوتا داستان این طرف و آن طرف، توی ضمیمه ادبی آخر هفتههای روزنامه، توی ماهنامه رودکی، توی پیک جوانان، چاپ کرده بودم. اما سه چهار برابر آنچه که چاپ میکردم پاره میکردم میریختم دور. تحت تاثیر ترجمههایی که خوانده بودم، یک چیزهایی مینوشتم که راضیم نمیکرد، رابطه برقرار نمیکرد. احساس میکردم ادا توش بود، قرتی بازی و روشنفکربازی توش بود. اما توی روزنامه مجبور بودم یک جور معقولی کار کنم. کار روزنامه تجربه خیلی درخشانی بود برای من و خیلی چیزها به من یاد داد. بیشتر گزارش مینوشتم. گزارش صفحه پنج. اولین صفحه لایی روزنامه. توی گزارش دیگر نمیشد قرتی بازی درآورد. جای جنگولک بازی نبود. باید سرراست و بدون ابهام مینوشتی. خودتان بهتر میدانید. روزنامه جای تفنن و قرتی بازی نیست. اولین شرط روزنامه نگاری این است که باید بتوانی ارتباط برقرار کنی و ساده و سرراست بنویسی.
گزارشهایی که مینوشتم سرراست و دودوتاچهارتایی بود و یاد گرفته بودم که بدون حواشی و بدون ابهام بنویسم و بپردازم به اصل مطلب. اما توی گزارشهایی که مینوشتم، کم کم شروع کردم به تقلب و جعل واقعیت. حرف توی دهن مردم میگذاشتم. آدمهایی درست میکردم که وجود خارجی نداشتند) نه وجود داخلی داشتند نه وجود خارجی (و از قول آنها حرفهایی میزدم که خودم دلم میخواست و به درد گزارشم میخورد. خود به خود و به طور خیلی غریزی، داشتم برمی گشتم به سمت داستان نویسی، اما این دفعه با یک نگاه دیگر و یک استنباط دیگر. تا اینکه یک ستون هفتگی بود به اسم وقایع اتفاقیه، یکی از دوستان عزیزم که روزنامهنگار باتجربهای بود و داستاننویس بود بانی این ستون بود و هر هفته یک داستانی برای این ستون مینوشت. مسافرتی برای او پیش آمد. ستون چند هفتهای معطل میماند. گفت جعفر، حوصله داری این ستون را ادامه بدهی؟ از خدا دلم میخواست. چون که توی صفحه گزارش هم دیگر جای من نبود. میدانستم که کار خودم را خوب انجام نمیدهم. چون که گزارش تا وقتی گزارش بود که مستند بود و عین واقعیت. اما وقایع اتفاقیه داستان بود و داستان یعنی جعل واقعیت. داشتی با همان مصالحی کار میکردی که توی صفحه گزارش کار میکردی، اما با یک دستکاری جزئی یک واقعیت جدیدی درست میکردی که عین واقعیت نبود، تبدیل شده بود به داستان. کاری را که دوست عزیزم توی این ستون میکرد دیده بودم و دیده بودم که چه جوری میشود بر اساس اتفاقاتی که دور و برت میافتد، اتفاقاتی که برای خودت میافتد یا به چشم خودت میبینی، یک گزارش شخصی دست اول بنویسی، بروی توی دل یک واقعهای و همان تجربهٔ خودت را و همان چیزی را که خودت میبینی تعریف کنی، و این با یک گزارش از بیرون و از زاویههای مختلف خیلی فرق میکند. چون که شما اهل سینما هستید، یک مثال سینمایی میزنم. مقایسه کنید آدمی را که با یک دوربین دستی میرود توی یک واقعهای و آن تصویرهایی را که خودش میبیند برای ما ضبط میکند و خودش هم توی این واقعه حضور دارد یا اینکه همان دور و برها ایستاده است و دارد واقعه را تماشا میکند، با یک هیئت فیلمبرداری عریض و طویل که با دوربین حرفه یی و با وسایل نورپردازی و دنگ و فنگ کامل میرود سر صحنه و میخواهد یک تصویر مستند از بالا و پایین و چپ و راست بگیرد. توی این فیلم دومی، شما عوامل صحنه را نمیبینید، اما سنگینی حضورشان را احساس میکنید و همه چی را از دور و با فاصله تماشا میکنید. اما توی فیلم اولی، آنکه با یک دوربین سبک میرود توی دل ماجرا شما را میبرد یک جاهایی که هیچ کس دیگری نمیتواند ببرد و چیزهایی را به شما نشان میدهد که فقط با یک دوربین شخصی و سبک میشود دید.
برگرفته شده از سایت روزنامه اعتماد
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر