... یک دقیقهی بعد، دختری آمد، پرسید «اجازه هست؟» و چند لحظهای پا به پا کرد تا من بگویم «خواهش میکنم.» و آنوقت، نشست بغلدست من. نیمکتها دوتایی بود و من خوشحال بودم که یک طرفم پنجره بود و یک طرفم لُعبتی که بوی به این خوبی میداد و جای به این کمی میگرفت، از بس که لاغر بود، و همان روزهای اوّل ثابت کرد، بی سر و صدا و بهشدّت ملاحظهکار. خود من هم از اوّل ساعت تا آخر ساعت شش دانگ حواسم به افادات استاد بود و جُزوههایی را که روی میزم بود سیاه میکردم و یک کلمه هم حرف نمیزدم، فقط گاهی به سؤالهای بغلدستیام که از بس که کم حرف میزدم خیال میکرد پسر خیلی دانشمندی بودم جوابهای مختصری میدادم...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر