از اینجا رانده از آنجا مانده

سروش رهگذر - نگاهی به مای نیم ایز لیلا
در سالهای اخیر و با افزایش مهاجرتهای مردمی از ایران به سایر کشورها و به طبع ایجاد مسایل و مشکلات عدیده ناشی از برخوردهای ناگزیر فرهنگی در سرزمینهای مقصد، شاهد افزایش بازتولید ادبیاتی در میان اهالی قلم ایرانی شدهایم که پیشتر آنرا ادبیات مهاجرت میخوانند. عمدتا در این سبک ما با ادبیاتی معلق و غیروابسته-چه از لحاظ خواستگاه اجتماعی و چه فرهنگی و حتی ژانرشناسی هنری- روبرو هستیم؛ اصطلاحا از اینجا رانده، از آنجا مانده. نه میتوان ادبیاتِ اثر را یک ادبیات بومی-ایرانی با تمام فاکتورهای یک داستان ایرانی قلمداد کرد و نه یک اثر اصطلاحا غربی با فاکتورهای ادبیات مدرن و آوانگارد. گرچه این بالذات نمیتواند ضعف قلمداد شود، اما دستکم میتواند همواره برای مخاطب این پیشفرض را حاصل کند که به محض رویارویی با یک اثر ادبی که در دستهبندی آثار ادبی مهاجرت قرار میگیرد، قرار است شاهد برخوردهای فرهنگی، زبانی ناشی از پدیده مهاجرت و همچنین بررسی توامان پدیده غربت و تاثیر آن در زندگی کاراکترهای اصلی اثر باشیم. حالا خواه این اثر، اثر لاهیری باشد یا کونداری فرانسوی شده. در میان وطنیها نیز میتوان به اسامی شاخص و پرکارتری همچون معروفی، قاسمی و مندنیپور اشاره کرد. «مای نیمایز لیلا» عنوان اثریست که اخیرا و با توجه به حساسیتهای تمام نشدنی دستگاه نظارتی و انتشار داخلی، در خارج از ایران و به صورت اینترنتی توفیق انتشار یافته است. در ابتدا ناگفته پیداست، کوشش پدیدآورنده در وفاداری به اثرش و جلوگیری از هرگونه تعرض و ممیزی آن قابل تقدیر و تحسین است. گواینکه اثبات شده با پذیرفتن ریسک انتشار اثر به صورت مجازی تا حدود زیادی پذیرفتهاید که اثری که سالها جهت نگارش و بازنویسیاش وقت و انرژی صرف کردهاید، نادیده انگاشته و خیلی زود به ورطهٔ فراموشی سپرده شود. اثر متشکل از هفده فصل است.
حول و حوش لیلا، کاراکتر اصلی. میتوان اثر را یک داستان بلند قلمداد کرد یا یک مجموعه داستان بهم پیوسته متشکل از هفده داستان کوتاه. داستان تولد، کودکی در محله منیریه پایتخت، نوجوانی آغشته به انقلاب و جریاناتش، جوانی و خروج از کشور برای یک ازدواج غیابی و در ادامه داستان بزرگسالی و روزمرگیهایش در غربت، آمریکا. هویتی پراکنده، از بحبوحه فعالیتهای خانههای تیمی و اعدامهای اوایل انقلاب در تهران تا حادثه تاثیرگذار و جهانی ۱۱ سپتامبر در نیویورک. از حیث تعیین روایتکننده داستان در انتخاب راویاش موفق عمل کرده و تقریبا در هرفصلی نسبت به فصل قبل از خود با تغییر زاویه دید با موفقیت توانسته داستان را از زبان یکی دیگر از شخصیتهای مجاور با زندگی لیلا تعریف کند؛ پس صرفا نمیتوان این اثر را یک اتوبیوگرافی تقریبا طولانی خستهکننده دانست. روند داستانها کمو پیش قابل پیشبینیاند و نمیتوان در این داستان بلند در پی اتفاقی فوقالعاده و یا حادثهای غیرمترقبهای باشیم
. به راحتی میشود اثر را با چند اثر شاخص همین ژانر مقایسه کرد و دلخوش هم بود که دستکم داستانها برای کشش و تعلیق بیشتر دست به دامان حوادث دراماتیکِ اغلب ساخته و پرداخته ذهن نویسندهها نشده است. در عوض نویسنده این اثر تلاش داشته تا با قلمی تقریبا موجز و تاحدود زیادی فارغ از زبانبازیهای رایج این روزهای ادبیات ایران، تنها روایتگر داستان زنی باشد که کودکی و جوانیاش را همچون هزاران فرد دیگر در آن وهله زمانی و مکانی کشور، از دست رفته دیده و حالا در غربت در پی آرامشیست که گو آنهم با پیروی از مسیر طبیعی زندگی آدمی -فارغ از هر مکان و زمانی- مرتب دستخوش تغییرات و وصل وهجرانهای توامان میشود و انگار غیر از انتهای داستان نمیتوان برای کاراکتر اصلی زندگی شاد و آرام را انتظار داشت. صد البته سایر شخصیتهای داستان، فارغ از جنسیت، قومیت و حتی ملیت نیز در بهشت کذایی موعود بیهوده در پی آرامشی میگردند که گویا سالها پیش آنرا به زیادهخواهی و یا افکار و رفتار دگم و خرافاتی اکثریتی باختهاند. به درستی جای گله نیست؛ گریه هست، احساس شکست هست اما شخصیتها کم، پیش میآید غر بزنند و یا صرفا در پی متهم کردن دیگری باشند. نکته حایز اهمیت همینجاست. شخصیتها در پی سرخوردگیهای متعدد، تنهایی و غربت در جامعهای کلانِ هفتاد ودو ملتی صرفا حالتی منفعل به خود نمیگیرند. بلکه مرتب در جستجوی بیشترند. دوستی جدید، لذتی جدید، خانواده جدید، زندگی جدید و جالب اینجاست که تنها شخصیتی که به استقبال مرگ میرود و خود به شخصه خلاصی و رهایی را در مرگ مییابد، شخصیت فرعی فوأد، دوست عرب ناصر، شوهر سابق لیلاست که از بلندای پل واشنگتن خود را به پایین پرت میکند. حتی هانا، دختر کردِ همکار لیلا پشت بار که در تمام این داستان بلند تنها یک دیالوگ دارد، لیلا را ترغیب به پیدا کردن دوستپسر جدید خوشتیپی میکند. صرفا برای خوشگذرانی. برای اینکه باید اجازه داد این مسیر سخت و دشوار اندکی راحتتر بگذرد. سرانجام این لیلاست؛ در داستانِ خوشخوان و زنانه زندگیاش؛ در پس سالها سختی، سرکوبی، تهمت و نادیده انگاشتن، در صحن اصلی کلیسایی خودش را به زبانی غیر زبان مادری معرفی میکند. سینه صاف میکند، سر بالا میگیرد و به زبان مادری آواز میخواند. پیش چشمان مردمی که سالهاست او را عرب دانسته، و یا ایرانی بودنش را مهم جلوه ندادهاند. هویت گمشدهای که لیلا پس از سالها عاقبت موفق به کسب آن میشود. گو آینده بسیار بسیار پیشبینی ناپذیرتر مینماید.
برگرفته از سایت ادبیات ما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر