ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
پرده دروغ ما را احاطه کرده است
متن سخنرانی هارولد پینتر به مناسبت اهدای جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۰۵ به او
پینتر در این سخنرانی نخست شاخههای مختلف نمایشنامه نویسی: درام، نمایش سیاسی و طنز سیاسی را با مثالهایی از نمایشهای خود شرح میدهد. هارولد پینتر بیمار و در بیمارستان بستری است و نمیتواند برای دریافت جایزه نوبل ادبیات که امسال به او داده شده، در مراسم حضور پیدا کند. ولی سخنرانی خود را در یک نوار ویدیویی ضبط کرده که روز ۷ دسامبر در مراسم مقدماتی در آکادمی نوبل به نمایش گذاشته شد. پینتر در این سخنرانی نخست شاخههای مختلف نمایشنامه نویسی: درام، نمایش سیاسی و طنز سیاسی را با مثالهایی از نمایشهای خود شرح میدهد. در همه آنها جستجوی حقیقت مساله اصلی است، حقایقی که لغزندهتر از آن هستند که دست یافتنی باشند. اما نمایش سیاستمداران هیچ ربطی به هیچ یک از این شاخهها ندارد. از نوع دیگری است...
آنچه میخوانید چکیده کوتاهی از سخنرانی است که به شیوه تند نویسی ترجمه و خلاصه شده است.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
در ۱۹۵۸ نوشتم: خط فاصل قاطعی بین آنچه واقعی است و آنچه غیر واقعی است، بین حقیقت و دروغ وجود ندارد. ضروری نیست چیزی یا درست و یا نادرست باشد، میتواند هم درست و هم نادرست باشد.
من هنوز باور دارم این نظر درست است و هنوز بر مبنای آن میتوان از راه هنر به کشف حقیقت پرداخت. بنابراین به عنوان یک نویسنده بر این نظر ایستادهام ولی به عنوان یک شهروند نه. به عنوان یک شهروند باید بپرسم: حقیقت چیست؟، دروغ کدام است؟
حقیقت در درام گریزنده است. شما هرگز نمیتوانید آن را بطور کامل دریابید، ولی از جستجوی آن گریزی نیست. جستجو مشخصا انگیزه این تلاش است. جستجو وظیفه شماست. بیشتر اوقات از روی حقیقت در تاریکی سکندری میخورید، با آن تصادم میکنید، یا فقط تصویر یا انگارهای به نظرتان میآید به حقیقت ارتباط دارد، و بیشتر از آن اغلب حتی تشخیص نمیدهید که با حقیقت برخورد کردهاید. ولی حقیقت بزرگ این است که در درام چیزی به نام حقیقت واحد وجود ندارد. حقایق متعدد وجود دارند. این حقایق به چالش با یکدیگر بر میخیزند، در هم فرو میروند، یک دیگر را بازتاب میدهند، یک دیگر را نادیده میگیرند، یک دیگر رابه استهزاء میکشند، به همدیگر پیوستهاند. گاهی فکر میکنید حقیقت یک لحظه در دست شماست، بعد از دستان میگریزد و گم میشود.
اغلب از من میپرسند نمایشنامهات پیرامون چیست. من نمیتوانم بگویم. هرگز نمیتوانم کارهایم را جمع بندی کنم، به جز اینکه بگویم این چیزی است که اتفاق افتاد. این است چیزی که گفتند، و این است کاری که انجام دادند.
بیشتر نمایشنامهها با یک خط، یک کلمه، یک تصویر متولد میشوند. به دنبال کلمه معمولا بطور بلافصل یک تصویر میاید....
اما هم چنانکه گفتم [در درام] جستجو برای حقیقت هرگز متوقف نمیشود. نمیتوان آن را تعطیل کرد. نمیتوان آن را به تاخیر انداخت. باید با آن روبرو شد. درست همانجا، در مرکز صحنه.
تئاترسیاسی تماما از نوعی دیگر است. از موعظه باید به هر قیمتی خودداری کرد. نگاه عینی نگر اساسی است. به کاراکترها باید اجازه داد در هوای خود نفس بکشند. نویسنده نمیتواند آنها را طوری تعریف یا محدود کند که با سلیقه یا نظر یا پیشداوری خود او جور در بیایند. نویسنده باید آماده باشد کاراکترها را اززوایای متفاوت بگیرد، در گستردهترین شعاع نظری وگاه شاید آنها را غافلگیر کند، معهذا هرگز نمیگذارد آنها به هر راهی که دلشان میخواهد بروند. این کار همیشه ممکن نیست.
طنز سیاسی البته پای بند هیچیک از این نقطه نظرها نیست، در واقع درست برعکس آن است و کارکرد درست آن هم این است.
من در نمایشنامه میهمانی جشن تولد گذاشتم طیفی از چشم اندازها در جنگل متراکمی از احتمالات ممکن بازی کنند، تا سرانجام یکی از آنها که بر دیگر چشم اندازها غلبه کرد در مرکز قرار گرفت.
به کاراکترها باید اجازه داد در هوای خود نفس بکشند. نویسنده نمیتواند آنها را طوری تعریف یا محدود کند که با سلیقه یا نظر یا پیشداوری خود او جور در بیایند. نویسنده باید آماده باشد کاراکترها را اززوایای متفاوت بگیرد، در گستردهترین شعاع نظری وگاه شاید آنها را غافلگیر کند.
در زبان کوهستان وانمود کردم چنین عرصه عمل گستردهای وجود ندارد. نمایشنامه خشن، کوتاه و زشت باقی ماند. ولی سربازان نمایش کمی هم سرخوشی داشتند. بعضیها فراموش میکنند شکنجه کنندگان هم خسته میشوند. آنها احتیاج به کمی شادی دارند تا روحیه خود را بالا نگه دارند. قضایای ابوغریب این را تصدیق میکند. زبان کوهستان فقط ۲۰ دقیقه است، ولی میتواند ساعتها و ساعتها، دو باره و دوباره، تکرار شود، بار دیگر و باردیگر، دو باره و دوباره ساعتها و ساعتها.
از طرف دیگر «خاکستر به خاکستر»، به گمان من در مکانی زیر آب اتفاق میافتد. زنی در حال غرق شدن دستش را از میان موجها دراز میکند، در حالی که در اعماق فرو میرود و از نظر ناپدید میشود میخواهد دستش به دیگران برسد، ولی کسی را آنجا پیدا نمیکند، نه در بالا و نه در زیر آب. فقط سایهها، پژواکها، شناور، زن، پیکرهای در حال غرق شدن، زنی ناتوان که نمیتواند از سرنوشتی بگریزد که به نظر میآمد فقط دیگران به آن محکوم میشوند.
ولی همانطور که آنها مردهاند، او نیز باید بمیرد.
زبان سیاسی که توسط سیاستمداران ما برگزیده میشود خطر پذیرش هیچیک از قلمروهای فوق را تقبل نمیکند، زیرا بیشتر سیاستمداران ما بر اساس شواهدی که در دست داریم نه به حقیقت بلکه به قدرت و حفظ قدرت علاقه دارند. برای حفظ قدرت مردم باید در بیخبری بمانند، باید در بیخبری از حقیقت زندگی کنند، حتی از حقیقت زندگی خودشان بیخبر بمانند. به همین جهت آنچه ما را احاطه کرده است پرده بزرگی است از دروغ که آن را به ما میخورانند.
همانطور که فرد به فرد آدمها دراینجا میدانند، توجیه حمله به عراق این بود که صدام حسین در مقیاس خطرناکی سلاح کشتار جمعی دارد، که تعدادی از آنها میتواند در عرض ۴۵ دقیقه آتش شود و انهدام وحشت انگیزی به بار آورد. این حقیقت نداشت. به ما گفتند عراق با القاعده رابطه دارد و شریک جرم آن در جنایت عظیم ۱۱ سپتامبر است. به ما اطمینان داده شد این حقیقت است. این حقیقت نبود. به ما گفته شد عراق امنیت جهان را تهدید میکند. به ما اطمینان داده شد این حقیقت است. این حقیقت نداشت.
حقیقت به طور کامل متفاوت است. حقیقت به درکی که ایالات متحده از نقش خود در جهان دارد مربوط است و به شیوهای که این نقش را تحقق میبخشد...
قبل از اینکه به زمان حاضر برگردم، میخواهم به گذشته نزدیک نگاهی بیندازیم، به سیاست خارجی ایالات متحده بعد از جنگ دوم. به باور من ما ناگزیریم این دوره را تا حدی که مجال آن در اینجا هست مورد موشکافی قرار بدهیم.
زبان سیاسی که توسط سیاستمداران ما برگزیده میشود خطر پذیرش هیچیک از قلمروهای فوق را تقبل نمیکند، زیرا بیشتر سیاستمداران ما بر اساس شواهدی که در دست داریم نه به حقیقت بلکه به قدرت و حفظ قدرت علاقه دارند.
همه میدانند در اتحاد شوروی و سراسر اروپای شرقی در دوران بعد از جنگ چه روی داد: خشونت سیستماتیک، جنایات گسترده، سرکوب خشن تفکر مستقل. همه اینها به طور کامل ثبت و مستند شده است.
ولی جنایات آمریکا در همان دوره فقط بطور سطحی ثبت شده، چه رسد به برسمیت شناختن آنها، بگذریم از پذیرش نفس جنایت بودن آنها. من فکر میکنم این مساله باید مورد توجه قرار بگیرد. این حقیقت نقش مهمی در رسیدن ما به وضعیت کنونی دارد. کارهایی که ایالات متحده در سراسر جهان انجام داده است، نشان میدهد این کشور اگرچه، به خاطر وجود اتحاد شوروی محدودیتهایی داشت، به این نتیجه رسیده بود که کارت سفید دارد که هرکاری که دلش میخواهد بکند.
حمله مستقیم به واقع هرگز روش مورد علاقه آمریکا نبود. عمدتا چیزی را ترجیح میداد که، درگیری کم شتاب، خوانده شده است. درگیری کم شتاب به این معناست که هزارها نفر بمیرند، اما کندتر از وقتی که یک بمب بر سرشان رها کنید. به معنای آن است که قلب یک کشور را به عفونت بیالایید، به این معناست که شما یک نطفه بدخیم بکارید و به تماشای آن بنشینید که غده عفونی شکوفا شد. به این معناست که کمر مردم را تا میکنید، یا آن هارا تا سرحد مرگ میزنید، در حالی که دوستان خود شما، نظامیان و شرکتهای بزرگ راحت در قدرت نشستهاند، و شما جلوی دوربین میروید و میگویید دموکراسی استقرار یافت. این عملکرد عمومی سیاست خارجی ایالات متحده در دورهای بود که من به آن اشاره کردم.
تراژدی نیکاراگوا یک مورد فوق العاده قابل توجه است. من آن را بر میگزینم چون بطور نمونه وار نظر آمریکا را نسبت به نقش خودش آن موقع و اکنون نشان میدهد.
من در جلسهای در سفارت آمریا در لندن در اواخر سالهای ۱۹۸۰ حاضر بودم.
چند نفر آدم را باید بکشید تا بتوان شمار را یک جنایتکار تودهای و جنگی خواند؟ صد هزار؟ لابد باید این تعداد کافی باشد. بنابرای بوش و بلر را باید به دادگاه جنایات جنگی تحویل داد. ولی بوش باهوش بوده است. او حاضر نشد دادگاه عدالت بین المللی را تصویب کند. بنابراین هیچ سرباز آمریکایی و یا سیاستمدار آمریکایی رانمی توانید به دادگاه ببرید.
کنگره ایالات متحده قرار بود در مورد پرداخت پول بیشتر به کنتراها در کارزارشان علیه دولت نیکاراگوا تصمیم بگیرد. من عضو هیاتی بودم که از نمایندگی نیکاراگوا را داشت، ولی مهمترین عضو هیات پدر جان متکاف بود. رئیس هیات نمایندگی آمریکا ریموند سایتز، آن موقع معاون سفیر و بعد سفیر، آمریکا بود. پدر متکاف گفت، عالیجناب، من مسوول یک حوزه کوچک در شمال نیکاراگوا هستم. اعضای گروه من یک مدرسه، یک درمانگاه، یک مرکز فرهنگی ساختند. ما در صلح و آرامش زندگی میکردیم. چند ماه قبل نیروهای کنترا به حوزه ما حمله کردند. آنها همه چیز را ویران کردند: مدرسه، درمانگاه، مرکز فرهنگی. آنها به پرستاران و آموزگاران تجاوز کردند. دکترها را به وحشیانهترین شکل به قتل رساندند. رفتار آنها سبعانه بود. خواهش میکنم از دولت آمریکا بخواهید به این عملیات تروریستی تکان دهنده کمک نکند.
ریمود سیتز معروف بود به اینکه مردی معقول، مسوول و پیچیده است. او در محافل دیپلماتیک اعتبار زیادی داشت. او گوش داد، مکث کرد و سپس با نوعی متانت شروع به صحبت کرد. گفت:، پدر. اجازه بدهید به شما یک چیز را بگویم. در جنگ همیشه مردم بیگناه رنج میبرند.، سکوت سردی برقرار شد. ما به او خیره شده بودیم. او هیچ واکنشی نشان نمیداد.
به واقع که مردم بیگناه همیشه رنج میبرند.
سرانجام کسی گفت، ولی در این مورد، مردم بیگناه، قربانیان جنایات وحشت انگیزی هستند که به یارانه حکومت شما و بسیاری دیگر وابستهاند. اگر کنگره به کنتراها پول بیشتر ی بدهد این جنایات گستردهتر خواهد شد. آیا قضیه این نیست؟ آیا دولت شما مسوول حمایت از جنایات و ویرانیهایی که بر شهروندان یک دولت مستقل تحمیل میشود نیست؟،
سیتزتاثیر ناپذیر بود. او گفت:، من فکر نمیکنم واقعیات نظر شما را تایید کند.،
وقتی داشتیم سفارت را ترک میکردیم یکی از کارکنان سفارت به من گفت من
ازنمایشنامههای شما لذت میبرم. من پاسخ ندادم.
باید سخنان رئیس جمهور وقت آمریکا را به یاد شما بیاورم که گفت:، کنتراها معادل اخلاقی Founding Fathers ما هستند.،
ایالات متحده دیکتاتوری خشن سوموزا در نیکاراگوا را بیش از ۴۰ سال مورد حمایت قرارداد. مردم نیکاراگوا به رهبری ساندیستها رژیم را در یک انقلاب درخشان تودهای در سال ۱۹۷۹ سرنگون کردند.
زندگی یک نویسنده به شدت آسیب پذیر است، عریان و بیحفاظ. ما نباید به خاطر این ناله کنیم. نویسنده انتخاب میکند. و باید پای انتخابش بماند. ولی این هم حقیقتی است که شما در معرض وزش توفانها قرار دارید. و بعضی از آنها واقعا منجمد کننده هستند.
ساندینیستها کامل نبودند. آنها هم ازخیره سری سهم خودشان را داشتند و فلسفه سیاسی آنها عناصر متناقضی را دربرداشت. ولی آنها هوشمند، معقول و متمدن بودند. آنها یک جامعه با ثبات، شریف و پلورالیستی را پی ریزی کردند. مجازات اعدام را لغو کردند. صدها هزار دهقان فقر زده را از مرگ نجات دادند. به بیش از ۱۰۰۰۰۰ خانواده زمین داده شد. دوهزار مدرسه ساختند. یک کارزار مبارزه با بیسوادی قابل ستایش به راه انداختند که بیسوادی رادر کشور به کمتر از یک در هفت تقلیل داد. آموزش و بهداشت رایگان را برقرار کردند. مرگ و میر نوزادان را یک سوم تقلیل دادند. فلج اطفال ریشه کن شد.
ایالات متحده همه این دستاوردها را به عنوان سرکوب مارکسیستی لنینیستی محکوم کرد. از دید ایالات متحده این یک سرمشق خطرناک بود. اگر به نیکاراگوا اجازه داده میشد هنجارهای اجتماعی و عدالت اقتصای خود را مستقر کند، اگر اجازه داده میشد که استاندارد بهداشت اجتماعی و آموزش خود را بالا ببرد و به وحدت اجتماعی و اتکاء به نفس ملی دست یابد کشورهای همسایه همان کار را میکردند...
من قبلا از پردهی دروغ صحبت کردم که دور ما را احاطه کرده است. پرزیدنت ریگان همیشه نیکاراگوا را معبد تمامیت گرایی معرفی میکرد رسانهها همین را بازتاب میدادند و دولت بریتانیا با قطعیت براین صحه میگذاشت ولی به واقع هیچ نشانهای از جوخههای مرگ در نیکاراگوا تحت حکومت ساندینیستها وجود نداشت. هیچ موردی از شکنجه اتفاق نیفتاد. هیچ موردی از خشونت سیستماتیک یا رسمی نظامی وجود نداشت. هیچ کشیشی را در نیکاراگوا نکشتند. در واقع سه کشیش هم در حکومت بودند. دو کشیش ژزوئیت و یک میسیونر مریکنول. معبدتمامیت گرایی در همان همسایگی بود. در السالوادو و گواتمالا. ایالات متحده دولت آن را که به طور دمکراتیک انتخاب شده بود سرنگون کرد و ۲۰۰۰۰۰ نفر قربانی دیکتاتوریهای نظامی شدند که در پی آن آمد.
۶ نفر از برجستهترین کشیشهای جهان در سال ۱۹۸۹ در سن سالوادور توسط باتلیونهایی که در جورجیا تعلیم دیده بودند به قتل رسیدند. اسقف رومرو دلیر را هنگام سخنرانی در مراسم به قتل رساندند. ۷۵۰۰۰ نفر را کشتند. چرا آنها را میکشتند. چون آنها باور داشتند میتوان زندگی بهتری داشت. فقط همین باور برای کمونیست شمردن آنها کافی بود. آنها مردند چون شجاعت آن را داشتند که وضع موجود، فقر گسترده، بیماری، تحقیر و سرکوبی را که در دامن آنزاده شدند زیر سوال ببرند.
این سیاست فقط به آمریکای مرکزی محدود نبود...
ایالات متحده دانه به دانه دیکتاتوریهای نظامی را که بعد از جنگ دوم جهانی خودشان یا توسط ایالات متحده به حکومت رسیدند حمایت کرده است. اندونزی، یونان، اوروگوئه، برازیل، پاراگوا، هائیتی، ترکیه، فیلیپین، گواتمالا، السالوادور، و البته شیلی...
صدها هزار نفر را در این کشورها کشتند. آیا اینها صورت گرفته است؟ و آیا اینها به سیاست خارجی آمریکا مربوط است؟ پاسخ مثبت است وآنها به سیاست خارجی آمریکا مربوط بودند. ولی شما نباید بدانید.
هیچ کدام روی ندادهاند. هرگز روی ندادهاند. وقتی که داشتند روی میدادند، روی ندادند. مهم نبودند. اهمیت ندارد. جنایات آمریکا سیستماتیک، مداوم، بیرحمانه و شریرانه بوده است، ولی عده کمی از مردم آمریکا از آن اطلاع دارند...
من به شما میگویم آمریکا بیتردید بزرگترین نمایش جهان است. ممکن است خشن، خونسرد، موهن و بیرحم باشد، ولی بهترین کالا فروش است و بهترین کالایش خود شیفتگی است. همیشه برنده است. به سخنرانیها ی روسای جمهوری آمریکا در تلویزیون گوش بدهید که این کلمات:، مردم آمریکا، را در جملاتی مشابه این میگویند:، من به مردم آمریکا میگویم وقت آن است که دعا کنیم و از حقوق مردم آمریکا دفاع کنیم و از مردم آمریکا بخواهیم به رئیس جمهور خود در کاری که به نفع مردم آمریکا میکند اعتماد کنند.،
... کلمات، مردم آمریکا، مثل یک پشتی برای شما اطمینا ن میآورد. نیاز ندارید فکر کنید. فقط پشتتان را به آن بدهید. این پشتی ممکن است هوش و تفکر انتقادی را در شما بکشد، ولی خیلی راحتی بخش است. این البته برای ۴۰ میلیون انسانی که زیر خط فقر زندگی میکنند صادق نیست. و برای دو میلیون زن و مردی ساکن گولاگهای گسترده در پهنه آمریکا صادق نیست.
ایالات متحده دیگر به درگیری کم شتاب علاقهای ندارد. دیگر فایدهای در محتاط بودن نمیبیند. حال کارتهایش را بدون رودربایستی روی میز گذاشته است. دیگر یک جو هم برای سازمان ملل، قوانین بین المللی و نقد مخالفان ارزش قایل نیست و پشت سرش هم یک بره سربه راه، رقت آور و زنگوله به گردن یعنی بریتانیای کبیر به راه افتاده است.
بر حساسیت اخلاقی ما چه رفته است؟ آیا هرگز آن را داشتهایم؟ این کلمات به چه معناست؟ آیا به کلمهای که امروز به ندرت به کار میرود یعنی وجدان ارتباط دارد؟...
تجاوز به عراق یک عمل راهزنانه بود، تروریسم عریان دولتی بود که بطور کامل قوانین بین المللی را به چالش کشید. این تجاوز، یک اقدام نظامی تعمدی بود که با انباشتن دروغ بروی دروغ و تحریف گسترده خبری در رسانهها و بنابراین فریب عموم بر پا شد...
مابرای مردم عراق شکنجه، بمب خوشهای، اورانیوم تخلیه شده، جنایات تودهای بیشمار، بدبختی، تحقیر و مرگ به ارمغان بردیم و نام آن را گذاشتیم «آوردن دموکراسی و آزادی به خاورمیانه»
چند نفر آدم را باید بکشید تا بتوان شمار را یک جنایتکار تودهای و جنگی خواند؟ صد هزار؟ لابد باید این تعداد کافی باشد. بنابرای بوش و بلر را باید به دادگاه جنایات جنگی تحویل داد. ولی بوش باهوش بوده است. او حاضر نشد دادگاه عدالت بین المللی را تصویب کند. بناباین هیچ سرباز آمریکایی و یا سیاستمدار آمریکایی رانمی توانید به دادگاه ببرید. بوش گفت نیروی دریایی خود را سراغ شما خواهد فرستاد. ولی تونی بلر قرارداد دادگاه بین المللی را امضاء کرده است. بنابراین قابل محاکمه است. میتوانیم آدرس او را به دادگاه بدهیم. خانه شماره ۱۰ داونینیگ استریت درلندن...
در اوایل حمله به عراق عکسی در صفحه اول یکی از نشریات انگلیسی به چاپ رسید که بلر را نشان میداد که گونه یک پسربچه عراقی را میبوسد. روی آن نوشته بود یک کودک سپاسگزار. چند روز بعد مطلبی با یک عکس در صفحات داخلی، به چاپ رسید از یک کودک چهار ساله که دست نداشت. خانواده او با یک موشک به هوا رفته بودند. او تنها کسی بود که زنده مانده بود. میپرسید: دستهایم را کی پس میگیرم؟ تونی بلر او را در آغوش نگرفته بود. تونی بلر هرگز پیکر بیدست هیچ بچهای را بغل نکرده است، و هرگز پیکر خون آلودی را در آغوش نگرفته است. خون کثیف است. پیراهن و کراوات شما را وقتی که دارید حرفها محبت آمیز در تلویزیون میزنید کثیف میکند.
میدانم پرزیدنت بوش سخنرانی نویسهای ماهری دارد ولی میخواهم خودم را برای این کار داوطلب کنم. سخنرانی کوتاه زیر را مینویسم که خطاب به ملت ایراد کند. او را میبینم که موقر، با موهایی که به دقت شانه زده، جدی، پیروزمند، صمیمی، غالبا فریبنده، گاهی با یک لبخند کج و جذاب؛ مردی برای مردها:
خدا خوب است. خدا بزرگ است. خدا خوب است. خدای من خوب است. خدای بن لادن بد است. خدای او بد است. خدای صدام بد است، اصلا او خدا ندارد. او یک وحشی است. ما وحشی نیستیم. ما سر مردم را از بدن جدا نمیکنیم. ما به آزادی باور داریم. خدا هم باور دارد. من وحشی نیستم. من رهبر یک دموکراسی عاشق آزادی هستم که آزادانه انتخاب شده است. ما یک جامعه مهربان داریم. ما با صندلیهای مهربان الکتریکی و آمپولهای مهربان میکشیم. ما ملت بزرگی هستیم. من دیکتاتور نیستم. او هست. من وحشی نیستم. او هست. و او هست. همهشان هستند. قدرت اخلاقی متعلق به من است. این مشت را میبینید؟ این قدرت اخلاقی من است. و این را فراموش نکنید.
زندگی یک نویسنده به شدت آسیب پذیر است، عریان و بیحفاظ. ما نباید به خاطر این ناله کنیم. نویسنده انتخاب میکند. و باید پای انتخابش بماند. ولی این هم حقیقتی است که شما در معرض وزش توفانها قرار دارید. و بعضی از آنها واقعا منجمد کننده هستند. شما خودتان هستید و خودتان. عریان، بیپناهگاه، هیچ حمایتی نیست مگر اینکه دروغ بگوئید که در این صورت برای خودتان حفاظی ایجاد کردهاید. میتوان گفت: سیاستمدار شدهاید.
وقتی به آینه نگاه میکنیم تصور میکنیم تصویر ما را بازتاب میدهد. ولی یک میلی متر عقب بروید، تصویر تغییر میکند. آنچه ما میبینیم در واقع طیف پایان ناپذیری از بازتاب هاست. ولی گاهی نویسنده باید آینه را بشکند. زیرا در آن سوی آینه است که حقیقت به ما نگاه میکند.
من به عنوان یک شهروند بر این باوردم توضیح حقیقت زندگیمان و جامعههایمان وظیفه مهمی است که بر گردن همهی ماست. این در واقع یک ماموریت است. اگر این از دیدگاه سیاسی ما رخت بربندد، امیدی به بازسازی آن چیز نیست که تقریبا در حال از دست رفتن است؟ حرمت انسان.
به نقل از ایران تئاتر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر