ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

برگی از کتاب "اصلا مهم نیست" نوشته "ماریا تبریزپور"

برگی از کتاب "اصلا مهم نیست" نوشته "ماریا تبریزپور"

 

روایت اول

 

ـ چته؟

ـ می‌ترسم.

ـ از چی؟

ـ نمی‌دونم.

ـ مهمه؟

ـ نه، اصلاً مهم نیست.

 

جیم سال‌هاست که مرده. اما این راز را فقط من می‌دانم، دیگران فکر می‌کنند او زنده است. هم نفس می‌کشد و هم نفسش را به این دنیا، هر از گاهی، پس می‌دهد؛ نَفَسِ سردِ بودارش را. تنها، دردش این است که شغلش را از دست داده و ضعیف شده، فقط بنیه‌اش، سیستم دفاعی بدنش ضعیف شده است، آنقدر ضعیف که معتاد شده، سگ‌باز شده، کفترباز شده. اما نمی‌دانند که او سال‌های سال است که ترک دیار کرده و رفته است. بارِ نداشته‌اش را به کول کشیده و جای دوری رفته است، آنقدر دور که خواب قشنگی برای خودش شده است، تنها دردش این است که هر از چند گاهی عطش می‌گیرد و له‌له می‌زند برای یک قطره آب.

آخرین باری که دیدمش، نشسته بود لب حوض و تا مرا دید، ابتدا به سکسکه‌ی خفیفی افتاد و بعد، زد، زد زیر گریه و من عاجز مانده بودم چه کار کنم؟ دستمال‌کاغذی تعارفش می‌کردم؟ دلداری‌اش می‌دادم؟ این همه اشک گلوله گلوله از کجای این تن نحیفش بیرون می‌آمد؟ چه کار می‌کردم با اشک‌هایش؟ با آستینم پاک می‌کردمشان؟ واقعاً چه کاری ازم برمی‌آمد؟ چه می‌دانم؛ شاید باید فقط با هم می‌خوابیدیم.

اما او یک‌دفعه عصبی شد. سکسکه تمام تنش را به لرزه در آورده بود، امانش را بریده بود. می‌خواست خودش را از شر افکار موذی خلاص کند، انگار حالا که در حضور بنده گریه کرده، لطف بزرگی نصیبم کرده و مرا مشغول‌الذمه خودش کرده و حالا به او بدهکارم. من هم روی سگی‌ام بالا آمد و بهش اعتنا نکردم و راهم را گرفتم که بروم تنی به آب بزنم، ولی او به جانم افتاد و تا زورش می‌رسید مرا زد. صورتش محو بود، دلنشین می‌زد، جوری می‌زدم که انگار حقم بود، سهم هر روزه‌ام بود. دلش می‌خواست زوزه بکشم، اما نکشیدم، عوضش فقط از خواب پریدم.

 


ماریا تبریزپور

ماریا تبریزپور

1357
بندر انزلی

  پس از پایان دانشگاه در رشته مهندسی صنایع چوب و کاغذ ، در یک شرکت تبلیغاتی مشغول به کار شدم و کارم نوشتن سناریو برای آگهی‌های تبلیغاتی بود . سپس  توسط همین شرکت، سناریو نویسی را آغاز کردم. اولین کار تلویزیونی‌ام، سریال پاورچین بود و سریال‌های طنز دیگر. اولین کتابم قلع و قم شده،  به اسم " یک کفش راحتی..."  در ...

اصلا مهم نیست

اصلا مهم نیست

خرید
نویسنده: ماریا تبریزپور
این کتاب را ببینید

لباس‌هایم را یکی یکی در می‌آورد، انگار خودش را لخت می‌کند و دوباره نخودی می‌خندد و می‌گوید: «می‌خوای دنده‌هاتو بشمرم؟» و شروع به شمردن می‌کند... چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت سری هم به صفحه فیس‌بوک این کتاب بزنید.  

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر