برگی از کتاب "شصت ثانیه از زندگی" نوشته بنفشه حجازی
هر شب کفشهایش را به دست میگرفت و از قاب خارج میشد. پاورچین به سمت ماه که از درز پرده ردی از نور به روی فرش میانداخت به راه میافتاد.
تا به پنجره میرسید ماه رفته بود و او شیشه را گم میکرد.
امشب پرده کمی عقبتر رفته است.
***
سر به راه بود. همیشه زیر پایش را میپایید.
پرندههای بالگشوده را که در استخر دید، پرید.
دستهایش ـ باز ـ روی آب مانده بود.
***
کابوس هر شب او اندام برهنهاش بود که دستهایش برای پوشاندن آن کافی نبود. هر بار به تعداد دامنهایش میافزود و چارقدش را بلند و بلندتر میکرد اما بیفایده بود و زنانگیاش روی همهی پارچهها نقش میشد.
شبی که سرپایی ابریاش را پوشید و یک تا پیراهن جلوی پنجره ایستاد تا خنک شود، پارچهها را باد برد.
***
هر وقت با او جمع میشدم همهی تنم سرجایش بود فقط نمیدانم سرم کجا بود. سر او برای هردوتایمان کافی بود، به خصوص وقتی که گیسوانش را روی گردنم میانداخت.
من به این راضی بودم و او همیشه گریه میکرد.
شنیده بود سرم هر بار در سبدی، کیسهای، بر سر نیزهای به ارمغان میرود و نگاه خیرهام شهوت قدرت کسی را ارضا میکند و او ناتمام در بسترم میماند.
***
دیگر کاری نمانده بود که برای نجات درختچهی بنجامین انجام دهد. هر روز تعدادی از برگهایش زرد میشدند و فرو میریختند.
زیر درختچه خوابید و گلدان را در آغوش گرفت.
همسایهها او را با موهایی ریخته و رنگی زرد پیدا کردند. بنجامینِ سبز تا به سقف رسیده بود.
* نقاشی از مرتضی کاتوزیان
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر