نمیدانم از روز ششم فروردین 1333 که در خانهای در بروجرد به قول فعل رایج به دنیا آمدن سر به این جهان نهادم چند بار شناسنامهام به خاطر گذشت پنجاه وهشت سال فراز و نشیب اجتماعی عوض شده است، ولی در همه آنها این اشتباه فاحش ثبت شده که من در این روز متولد شدهام. دروغی بزرگ آنقدر بزرگ که همه باور کنند و خودم هم بپذیرم اما به راستی من در این روز به دنیا آمدم؟ آیا تولدم در آخرین لحظات روز پنجم نبوده است که در هراس زایمان مادرم نفهمیدند که شب به پایان نرسیده است و آیا ماما که ترس از دست رفتن نوزاد چون کابوسی شغلش را تهدید میکرد دعا نکرده بود که روزی دیگر سر بزند: روز ششم ؟ شاید هم هفتم؟
هرچه بود در روزی که به ظاهر عددی مقدس باشد به دنیا نیامدهام . شاید هم اصلا روزی دیگر بوده است و مامور ثبت احوال شانزدهم ر ا ششم نوشته است . به راستی روزی دیگر فرقی هم میکند؟ دروغ، دروغ است . آیا به راستی سه، چهار کیلو گوشت بیشکل و فکر در قنداقی سفید که دختر بود و پسر نبود، اولین فرزند اولین پسر خانوادهای که برای ادامه نسل و نام ترجیح میداد که نوزاد فرزندی نرینه باشد، این قدر بحث و حدیث دارد ؟
آیا مادرم برای تثبیت موقعیتاش در خانوادهای مردانه ترجیح نمیداد که من دختر نمیبودم؟ آیا او، من بودم؟ نه، او هیچ چیز نبود . فقط یک نوزاد بود . چهرهی همه آنها مثل پرترههای عزا جلوی صورتم بود با لبخندی از سر ریا که بحمدالله سالم است، گیسگلابتون است. آیا به راستی من سالم بودم؟ نه هیچکس به این سلامت هم نیندیشید. چه فرق میکرد اگر مرده به دنیا میآمدم. آن روزها خیلی ها میمردند. من میمردم و کسی دیگر به دنیا میآمد. شاید آن که آن روز به دنیا آمد مرده است و من بعد از او به دنیا آمدهام. من، خود من نیستم. شناسنامه خواهرم هستم که برایم به یادگار مانده است و در تمام آنها من در ششم فروردین 1333 به دنیا آمدهام. مادر بزرگم باید گفته باشد: «دخترها میگویند بگذارید سه روز زنده بمانیم آنوقت آنچنان خودمان را در دلتان جای میدهیم که ما را دوست داشته باشید « و از آن روز من به توصیه مادر بزرگ سعی کردم که خودم را در دل خانوادهام جای دهم. رنج باز کردن جای خود در میان آدمیزادگان از آن روز در تنم جای گرفت. گویا مادر مادرم که در این دخترزایی خود را سهیم میدانست گفته بود «کسی که دختر ندارد مراسم ختمش رنگی ندارد « و من شاد شده بودم که به دردی خواهم خورد تادر 14 مرداد 1364 در چاهشک مشهد که خودم، خودم را به دنیا آوردم. با نوشتن. هذیانی که سراسر زندگیم را به کابوس خود بودن پیوند زد. بیست و پنج سال بیشتر است برای باوراندن خود، برای زنده ماندن، خودم خودم را شیر میدهم. من، مادر خودم هستم و پدر خودم. از آن روز که پای بر هستی خودم نهادم داس درو بالای سرم بود من از همان آغاز ناسالم بودم همانند یک شش انگشتی، ناقص . من، شش انگشتی بودنم را دوست داشتم و از همان روز، زندگی با راههای گوناگون مرا بستری کرد که قلم ششم را از وجودم ببرد. من نوزادی ناقص و برخلاف بودم، بایداصلاح میشدم. اما انگشت ششم به من میباوراند که باید در همان روز ششم به دنیا آمده باشم. ولی این را کسی نفهمید.خودم هم تازه دارم میفهمم.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر