سراپا شور بودم و شیدایی. تمامی کلمات و عبارات و کنایات عاشقانهی تاریخ ادبیات در ذهنم آمادهی ریخته شدن به بیرون بود. تودهی عظیمی مواد مذاب جمع کرده بودم تا با فوران آن جزیرهای بزرگ از دل زمین برافرازم و دل آبهای اقیانوس آرام هستیام را بارور از زمینی کنم که به اندک مدت میتوانست جنگلی بکر و دستنخورده را برویاند. من اینچنین خودم را به هستی انسانیام متعهد میدیدم که حاصل مهرورزیام را تقدیم کل هستی کنم و آن را چون گنج قارون در هزارتوهای زیرزمین پنهان نکنم. حالا اورا یافته بودم. کمحرف و آرام، دلش در دستش بود اما آنچنان محکم میفشردش که قطرات خون آن را میتوانستی ببینی. از هدیه کردن آن ابا داشت. دل میتپید، زاری میکرد و عقل او، ترس او، شرم او و عادتها و خاطراتش مرا و دل بیچارهام را بهآستانهی انتظاری پایانناپذیر نشانده بود...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر