بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
جمع
تمامِ وجودم روز است | شب تکّههایم را جمع میکُنم | و در آب میشکنم
هر وقت با او جمع میشدم همهی تنم سرجایش بود فقط نمیدانم سرم کجا بود. سر او برای هردوتایمان کافی بود، به خصوص وقتی که گیسوانش را روی گردنم میانداخت.