بهروژ ئاکرهیی
بهروژ ئاکرهیی متولد 1963 میلادی در کردستان عراق است. در سال 1975 به دنبال شکست جنبش کردها به همراه خانواده به ایران پناهنده شد و پانزده سال در ایران زندگی کرد. بعد چند سالی مقیم سوئد شد و باز کردستان عراق.
به کردی چند مجموعه شعر دارد. نقد مینویسد، ترجمه هم میکند.
آثاری از گلشیری، شاملو، فرخزاد، رویایی، صفدری، سردوزآمی، ربیحاوی، صالحی و... را به کردی ترجمه و منتشر کرده است. مصاحبههای او با برخی از نویسندگان و شاعران ایرانی در نشریات کردی و فارسی به چاپ رسیده است.
به فارسی فقط داستان مینویسد. «ما اینجا هستیم» نخستین مجموعه داستانش است که نشر نیلوفر و مجموعه داستان دومش «چیزی در همین حدود» را توسط نشر چشمه منتشر کرده است.
فرهاد بابایی
من سال پنجاهوشش در تهران به دنیا آمدم. در وادی قصهنویسی و به عنوان داستاننویس، حاصل کارگاه ادبیات خلاقه مجلهی مرحوم کارنامه هستم که زیر نظر جناب آقای محمد محمدعلی تشکیل میشد. بعد از آن به فاصله پنج یا شش سال در دو مرحله در کارگاه داستاننویسی جناب آقای حسین مرتضاییان آبکنار شرکت کردم. سال هشتاد و چهار اولین کتابم که مجموعه داستان بود با نام "پدر عزراییل" توسط نشر "بنگاه" چاپ شد. تجدید چاپ این مجموعه هم اکنون در دست انتشارات "نوگام" در لندن است که از قرار در پاییز چاپ خواهد شد. کارهای بعدی من که به لحاظ ممیزی و سانسور تاکنون چاپ نشده اند، عبارتند از:
رمان "برج" نشر ققنوس سال هشتاد و شش.
رمان "پارازیت" نشر چشمه به سال هشتاد و هشت که توقیف شد و در سال نود و یک توسط انتشارات H&S مدیا در لندن چاپ شد.
داستان بلند "دیوکده" و دیگری با نام "پدر پشه" که هر دو از سال هشتادوهشت در اختیار نشر چشمه است و تکلیف مشخص است!
رمان "شرط بهرام برای ناهید" که در حال ویرایش آن هستم.
و در حال حاضر رمان طنز "جناب آقای گرایلی همراه با خانواده" که به تازگی تمام شده و در حال تایپ و حروفچینی است.
امید پناهیآذر
متولد 1349. تحصیلات کارشناسی حقوق قضایی ـ تالیف مجموعه داستان به نام «کتلت سرد» که در انتشارات ققنوس در دست چاپ است. این مجموعه 12 داستان کوتاه دارد. نویسندگی و کارگردانی چهار فیلم کوتاه.
شیوا دشتی
نوشتن از خود، خود داستاننویست برای تو داستانخوان، سختترین کار است. خودِ داستاننویسی که میدود، میایستد، میبیند و لمس میکند تا دور شود از خود، آنقدر دور تا بتواند قصهی تو و شمایی را بنویسد که میخوانی و به قضاوت مینشینی منِ داستاننویس را. حال دانستن اینکه از کجایم، چه خواندهام، چه کردهم و چه میکنم؛ تو را از منِ داستاننویس دور میکند.
من، شیوا دشتی، آمدهی: 7/آذر/نیمهی دههی شصت؛ داستاننویس.
مهدی ربی
مهدی ربّی هستم. یک ماه قبل از شروع جنگ در مردادماه سال 1359 هـ . ش. در اهواز به دنیا آمدم. داستان مینویسم چون نمیتوانم ننویسم. «نوشتن» برای من مثل یک «ولگردی» پایانناپذیر و لذّتبخشِ شبانه است. کتاب اولم با نام آن گوشهی دنج سمت چپ (نشرچشمه, برندهی جایزهی منتقدان و نویسندگان مطبوعات) در زمستان سال 1386 هـ . ش. روانهی بازار کتاب شد و کتاب دومم برو ولگردی کن رفیق (آن هم نشرچشمه و برندهی جایزهی منتقدان و نویسندگان مطبوعات) در سال 1389... خلاصهاش اینکه آوارهی ادبیاتم و روزی از این جهان خواهم رفت.
کاوه کیاییان
من... کاوه کیاییان. کتابفروش. کتابفروشی نشر چشمه. متولد 56.
شهاب لنکرانی
فرزند مهاجری از آذربایجان شوروی (ایران سابق) ولی بچه حسنآباد هشت گنبذ. متولد 1346 بیمارستان شوروی سابق. بعد از فارغالتحصیلی در رشته معدن بلافاصله مشغول به کار شدم. ده سال اول به عنوان مهندس در معادن غاز میچراندم، ده سال دوم مُسهلفروش بازار ناصرخسرو، ده سال سوم ... خدا می داند. خوش دارم فقط بنویسم و بخوانم.
علی مسعودینیا
متولد 1356 تهران. از اوایل دهه 80 وارد حرفه روزنامهنگاری شد و سابقه حضور در سرویس ادبی نشریاتی چون «شهروند امروز»، «اعتماد ملی»، «مهرنامه»، «تجربه» و «اعتماد» را دارد. یک مجموعه شعر ممنوعالانتشار دارد با نام «کشتار با ارهبرقی در تگزاس» که بنا بود نشر چشمه منتشرش کند. جدا از اینها دستی هم دارد در ترجمه و داستاننویسی.
مهران موسوی
متولد ۱۳۶۶، تهران، محلهی نظامآباد. لیسانس کتابداری از دانشگاه تهران، فوقلیسانسش را بعد از یک ترم ول کردم. از سال ۸۶ تا حالا شاگرد کارگاههای داستاننویسی آقای حسین آبکنارم. شغلم ویرایش است. یک رمان نوشتهام به نام «نظامآباد»، که منتشر نشده، و چند داستانکوتاه دارم که توی حافظهی نوتبوکم خاک میخورند. از کودکی، توی ذهنم شخصیتی خلق کردهام به نام «آقای زُلاند». آقای زلاند هر کاری بگویی از دستش برمیآید؛ نویسندهی بزرگی است، کارگردان توانایی است، و نوبل ادبیات و نخل طلای کن را با هم بُرده. خیلی هم جنتلمن و آقامنش و خوشپوش و خوب است. هیچ نقصی هم ندارد. فقط این روزها کمی غمگین است، چون دارد کمکم همهی دوستانش را از دست میدهد: اول بورخس، بعد ربگرییه و ساراماگو و تازگیها فوئنتس و تابوکی. هر روز حال گابو را از پسرش میپرسد، ولی...
خوشحالم که بهواسطهی ادبیات با آدمهای زیادی دوست هستم؛ از راسکولنیکف و بازارف و اِما بوواری و هولدن کالفید و مونتاگ و تمام اعضای خانوادهی تیبو گرفته تا خالد و عمو نوذر و مارال و، البته، آقای زلاند.
فریما مؤیدطلوع
فریما مؤیدطلوع، متولد فروردین ۱۳۵۷، فارغالتحصیل رشتهی مهندسی برق گرایش الکترونیک از دانشگاه آزاد تهران است. نوشتن را از سال ۸۲، با شرکت در کلاسهای فیلمنامهنویسی فریدون فرهودی آغاز کرد. در سال ۸۵ همراه فریدون فرهودی تلهفیلم (حفره) را نوشت و در همان سال برای تحصیل در رشتهی سینما به ایتالیا مهاجرت کرد. بین سال های ۸۸ و ۸۹ در کلاسهای فیلمنامهنویسی ناصر تقوایی و کارگاه فیلمسازی اصغر فرهادی شرکت کرد و سپس از بهمن ماه سال ۸۹ شرکت در کارگاه داستاننویسی حسین مرتضاییان آبکنار را آغاز کرد که تا امروز ادامه دارد.
سامان آزادی
متولد آبان 1360، شیراز
تنها اثر منتشر شده: مجموعه داستان «قبرستان سقف ندارد»، نشر چشمه، 1390
سجاد ایراننژاد
سجاد ایراننژاد متولد ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۰ و فارغالتحصیل مهندسی عمران است. نوشتن را با سرودن ترانه در سال ۸۷ آغاز کرد و با آهنگسازانی مثل مانی رهنما ، داریوش تقیپور، مجید علیزاد، فرزین قرهگوزلو و نیکان همکاری کرده است. و از سال ۸۹ داستاننویسی را با شرکت در کارگاه داستاننویسی حسین مرتضائیان آبکنار دنبال میکند.
بهرنگ کیاییان
بهرنگ کیائیان، متولد 1363
فرشید سنگتراش
فرشید سنگتراش متولد آبادان 1351. کودکیام در خانههای سقف شیروانی شرکت نفت گذشت اما خاطرات خانه مادربزرگ در کنار شط و محله های شلوغ آن عمیقتر در ذهنم مانده. یک پیرمرد لاغر یخچال خونه رو گذاشته بود رو کولش بارون تندتر شده بود و من همش فکر میکردم اگه چتر رو باز کنم باد میزنه زیرش و منو تا ابرها میبره. تو یک همچین سنی بودم که اومدیم اهواز. از کلاس اول روز کلاس بندی فقط یادمه بعدش دیگه نرفتیم یا دلبخواهی رفتیم. یک تانک گنده دم در مدرسه ایستاده بود و معلمها سر کلاس نمیرفتند. یک نفر کلاس پنجمی میفرستادن ما رو ساکت کنه. معمولا با بغلدستیم از مدرسه فرار میکردم و تو بنگلهها دنبال قورباغه میگشتیم یا با تیرکمون گنجشک میزدیم. تا یک روز آتیش درست کردیم و عکس شاه و فرح و ولیعهد رو تو آتیش انداختیم. انقلاب شده بود. کلاس دوم بدتر از کلاس اول. هر روز یک معلم داشتیم یک معلم آقا هم داشتیم که خیلی ازش میترسیدیم یک روز یکی از بچهها رو به چوبلباسی کلاس آویزون کرد. یک روز هم بقیه معلمها تو دفتر ریختند سرش و زدنش و دیگه نیومد. میگفتند جزو منافقین بوده. کلاس سوم به کلاسبندی هم نرسید. قبل از به صف کردنمون یک میگ عراقی دیوار صوتی شکست و پنجرههای مدرسه همه شکست. ناظم همهمون رو کنار دیوار مدرسه به صف نگه داشته بود. کنار دیوار یک تپه شن ریخته بود. رفتم بالای تپه. ناظم حواسش نبود. تا دیوار یک قدم راه بود. رفتم رو دیوار که ناظم منو دید و با خطکش اومد طرفمون. از ترس پریدم اون ور دیوار و تا خونه دویدم. شب همش تو این فکر بودم که فردا چطوری برم مدرسه که بابا گفت فردا میریم شیراز! هفت ماه در خوابگاه جنگزدههای شیراز بودیم و پدر هر دو هفته یکبار پنجشنبه شب میاومد و جمعه شب برمیگشت تا بالاخره مادر به این نتیجه رسید که یکدفعه مردن با هم بهتر از ذرهذره مردن دور از همدیگه است و برگشتیم اهواز. اهواز هم شهر جنگی بود و معلمها نمیاومدن و بیشتر دوران مدرسه تو کوچهها و خیابونها گذشت و کودکی ما به جوانی رسید. برای فرار از خونه یکسال سخت درس خوندم و سال 69 دانشگاه علم و صنعت مهندسی مکانیک قبول شدم. با داستان کوتاه از همون موقع آشنا شدم. علاقهای به رشتهی مکانیک نداشتم اصلا نمیدونستم چیه اما مدرکم رو بالاخره با حداکثر مشروطی و حداقل نمره گرفتم و برای گذراندن زندگی ازش استفاده کردم. رفتم تو دنیای حفاری نفت. امارات، کویت، ایتالیا، عربستان، ونوزوئلا، سوریه و خیلی کشورهای دیگه هم رفتم اما بیشتر سر سکوهای حفاری. اولین داستانم رو سال 75 قبل از اینکه برم سربازی نوشتم و تا سال 80 حداقل 14 داستان نوشته بودم اما چاپ نکردم و هنوز هم هیچ مجموعهای چاپ نکردم. یک مجموعه برای چاپ دو سال پیش به نشر ققنوس دادم که همینطور بلاتکلیف موند چون از من خواست دو سه تا داستان رو تغییر بدم و دو تاش رو هم کلا حذف کنم و یا عوض کنم. از حسین آبکنار خیلی چیزها یاد گرفتم که خیلیهاش ربطی به داستان نداره...
سحر خجکنژاد
پدربزرگم هربار یک بیستتومانی به من میداد و میگفت: برو برای خودت بستنی بخر. میدیدم بچّههای ریزُدرشت مستأجرهایش دارند میبینندمان و توی دلم غنج میرفت ولی به بقّالی هم که میرسیدم میترسیدم به جای بستنی مثلاً پُفک بخرم. شاید پدربزرگم میفهمید و بهش برمیخورد. شاید بچّههای دیگر میفهمیدند و مسخرهام میکردند.
یک شهریوریِ شصتُچهاریِ تهرانیِ بزرگشدهی نازیآباد چهجوریها باید باشد؟ آتشِ زیرِ خاکستر؟ سَردَرگُم؟ پیچیده؟ بامرام!؟ بله! من تمام اینها هستم و نیستم. من برای "هستبودن" چه کار باید میکردم؟
این نظریهی من است: ادبیات، ماشینِ زمان است. نویسندههای محبوبم، همه، زمانی نوشتند که من یا خیلیکوچک بودم یا اصلاً نبودم. این نظریهی من است: زمان ساختهی ذهن ماست و ماشیناش ادبیات است. من این ماشینِ جادوییُ مرموزُ نامطمئن را دوست دارم و یکروز تصمیم گرفتم سوارش بشوم. شاید که وسط راه خراب بشود اینماشین. شاید از همین حالا هم خراب است اینماشین و خبر ندارم. شاید، شاید...
یکروز تصمیم گرفتم از شایدها نترسم و به جای بستنی که محبوبِ قلبِ همه است، مثلاً پَفک بخرم.
آيدا فريدي
1363 بندرانزلي , كارشناس ارتباطات , روزنامه نگار .
شروع داستان نويسي از سال 85 در جلسات داستان خواني
سيامك گلشيري و موسسه كارنامه به همراهي محمد محمدعلي.
حضور در جلسات داستان خواني نشر چشمه به همراهي حسين مرتضائيان آبكنار.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر