زهرا پورقربان داستاننویس ایرانی درباره خود میگوید: از سالهاي کودکي همه چيز و همه کس برايم جاي سئوال داشت. ولي چه کنم که کسي نبود سئوالم را جواب بدهد. شايد همين نبودن کسي باعث شده تا از سال 75 به طور خودجوش بدون اينکه کلاس و يا استادي را ببينم شروع کردم با کاغذ و قلم به دردودل کردن. هرچند بعدها از کلاسهايي استفاره نموده ام. دوست داشتم در انجمن اهل قلم ايران برنامه اي بود که اعضاي آن بيشتر همديگر را مي ديدند و بيشتر با هم آشنا مي شدند. دوست داشتم بين اعضاي انجمن مسابقه اي برگزار مي شد تا باعث رشد و پيش رفت در داستان نويسي مي شد. دوست داشتم براي اعضاي انجمن برنامه هاي تفريحي و هنري و زيارتي برگزار مي شد...
داستان «من عاشق زنم هستم»، درباره زنی است که مشکل روانی دارد و روابط او نسبت به این بیماری با همسرش، محور اصلی این رمان است. قهرمان این داستان که به شیوه دانای کل روایت مییشود، به دلیل بیماری خودزنی میکند و این موضوع سبب بروز سوءتفاهمهایی برای اطرافیانش میشود. مسایل خانوادگی، اجتماعی و عاطفی تم اصلی این رمان را تشکیل میدهند.
پورقربان در سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد و دارای مدرک دیپلم است. وی مربی کودکان بوده و طی ۱۶ سال در مهد وزارت بهداشت و درمان آموزش پزشکی مشغول به فعالیت میباشد. پورقربان از سال ۱۳۷۲ به طور جدی کار نوشتن را شروع و بعدها از کلاسهای قصه نویسی حوزه هنری و کلاس نقد راضیه تجار استفاده میکند و اولین کتاب خود را با عنوان «عشق و زندگی» در سال ۷۸ به چاپ میرساند و در سال ۸۲ رمان «تنور» را منتشر میسازد. همچنین مجموعه داستانی «شعر سنگی» عنوان کتابی است از ایشان که در سال ۸۴ منتشر شده است. از دیگر آثار اوست: «شهر سنگی»، رمان «من عاشق زنم هستم»، «مار»، «مهمانی با کلاغها»، «چیزی نداریم تا غروب»، «هوایی که بوی بهار نمیداد»، «کنار خاک خیس»، «سهرنگ»، «تا پلههای بلنددار»، «عشق تا نخلستان» اثر برگزیده جشنواره دفاع مقدس در سالهای ۷۶ و ۸۵ و «با شما که رودروایسی ندارم». داستان «بیقرار» و داستان «چیزی نداریم تا غروب» به ترتیب برگزیده جشنواره دفاع مقدس و جشنواره اصفهان شده و داستانهای دیگر نیز در جشنوارههای مختلف به عنوان تک داستان برگزیده شدهاند. داستان اول مجموعه «مهمانی با کلاغها» از زبان یک زن روایت میشود و لحنی گزارش گونه دارد و در واقع واگویههای درونی شخصیت اصلی داستان است. شماری از داستانهای این کتاب نیز براساس نگاه نویسنده به حاشیههایی از مسایل جنگ شکل گرفتهاند. پورقربان در نگارش این داستانها کمتر مضامین داستانی را با اتکا به توصیف و استفاده از فرم پیش برده است و به نظر میرسد توجه به وجوهی از حالات و افکار تیپهای داستانیاش را بیشتر مد نظر داشته است. محوریت مجموعه داستانهای «میهمانی با کلاغها» با زنان است. نویسنده در این کتاب به سراغ زنهایی رفته که بیشتر از قشر متوسط جامعه هستند زنانی که دغدغههای روزمره و گاهی زندگیهای ملالانگیزی دارند و نویسنده با روایت این داستانها، پردههایی از این زندگی را برای مخاطب بازگو میکند.
رمان «با شما که رودروایسی ندارم»، زندگینامه نویسنده را روایت میکند و یکی از ویژگیهای آن شهامت در تألیف و صراحت و صداقت نویسنده است. داستان، ماجرای زنی است به نام زری زمانی که حوادث و وقایع تلخی را پشت سر میگذارد. از کودکی و پابرهنگیاش از گرسنگی و بیخانمانیش از مادرش که هر چه بدبختی و گرفتاری است سر او میآید از پدرش که معتاد است. پدری که نه تنها باری از زندگی بر دوش ندارد که خود همانند همه معتادان باری است بر این زندگی. «با شما که رودرواسی ندارم» رمانی است واقعگرا و خطی با روایتی اول شخص آنهم اول شخصی که راویاش خود قهرمان که نه، زینب بلاکش داستان است و قصه از زبان او تعریف میشود او با پیش رفتن داستان بزرگ میشود و حوادث سیاه زندگیاش را عین به عین تعریف میکند. این کتاب را میشود در زمره آثار رئالیست اجتماعی یا رئالیست سیاه! اجتماعی جا داد و مولفهای ساختاری این ژانر را در آن یافت.
داستان از آنجا آغاز میشود که دختربچهای از سوراخهای ریز و درشت چهل تیکه دارد فضای بیرونی زندگیاش را نگاه و روایت میکند «از دیوار نمور پوسته پوسته شده و ورامدهٔ اتاق گرفته تا در چوبی، شیشههای شکستهٔ پنجره که با تیکههای مقوا گرفته شدهاند»... بعد ماجرا آغاز میشود و خواننده خود را در میان یک خانواده فقیر و بیچیز و بیپول میبیند که پدر سر مادر داد میکشد «گور اون پدرت سگ برینه، پس کو این نون چایی؟!». خانوادهای که باید به خاطر ندادن اجاره دنبال اتاق خالی بگردند. بعد سر از زیرزمین منزل پیرزنی در بیاورند و بعد بازهم بخاطر زایمانهای زیاد مادر و اجاره ندادنهای پدر، سر از بیابانهای جنوب تهران درآورده سرآخر چادر نشین و آواره شوند... سرگردانی و فلاکتی که با زحمات مادر راوی کوچک داستان... ذره ذره از تلخیاش کاسته شده و چادر تبدیل به اتاقی خشتی میگردد اما پدر که عامل بدبختی است نه تنها باری از دوش خانواده بر نمیدارد که خود باری میشود بر آن. خشت درست کردن، سبزی کاشتن و فروختن مرغ و فروش تخم مرغ همه و همه ماجرایی است خواندنی که زری برایمان باز میگوید.
بخشی از داستان «تنور» را میخوانیم: «پری پاهایش را آهسته دراز کرد. سرش را گذاشت روی بالشت کنار دستش. دو تا دست چپ و راستش را خواباند روی چشمهایش. خیلی آرام و آهسته گفت: میدونی کریم جون، خیلی خوبه که آدم به جایی برسه که بفهمه گیر کارش از کجاس، این بزرگترین چیزیه که آدم میتونه بهش برسه که توالان به اون رسیدی. حالا که متوجه شدی گیر کار تو منم عزیزم، یه دقیقه دیگه معطلش نکن! هر چی زودتر از اینجا برو».
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر