دکمههای رنگی را یکی یکی دنبال هم میچیدم، درست مثل قطار، از رنگهایشان خوشم میآمد، بهخاطر اینکه رنگ دکمهها درست مثل رنگهای روی لحافچهی چهلتیکهای بود که میکشیدم روی سرم، سوار قطاری که با دکمههای رنگی درست کرده بودم میشدم، پیت نفت خالی را بغل میزدم، دلم میخواست قطار جایی نگه میداشت که نفتفروشی بود. پیت نفت را پر میکردم از نفت و برمیگشتم. وقتی مادرم چراغ گردسوز و فانوس را پر میکرد از نفت، میخندید و غصه از توی صورتش پر میکشید. با مشتی که به پشتم کوبیده شد و جیغی که توی گوشم نشست، از قطار خیالی پیاده شدم...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر