دانشگاهها که تعطیل شدند، به مستانه گفتی "مردهشور اون چشمای شورت رو ببرن!"
مستانه چشمهاش را آرام میبست و آرام باز میکرد. میخندید. میگفت" خیلی هم شیرینه!".
بهتر از مستانه من میدانستم چشمهاش چقدر شیرین است و این شیرینی توی گلوی خیلیها گیر کرده. فوری دستم را میگرفتی. میخواستی یادم برود. من هم یادم میرفت چشمهام چقدر ریز است. یک کم هم سر پایین. حتی این پف لعنتی هم فراموشم میشد. پدرت میگفت زود است، شوهر نمیکند. مستانه شانهاش را میانداخت بالا و به مادرت میگفت "حالا ضرری نداره که، آدم میبینه دیگه...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر