فضاهای خالی شده بودند کابوس. شده بودند حفره هایی که مرا به درون خودشان میکشیدند. در لحظههایی که کابوسها نبودند، دوست داشتم صدای کتایون را بشنوم حتا اگر فرمان باشد، و دوست داشتم اخمش را ببینم حتا اگر با فحشهای زیر لبی همراه باشد. فکر کردم که این نوعی بیماری است. مازوخیسم است. بعد به یادِ سهراب افتادم و دردِ فانتوم. یک پایش را در جنگ با عراق از دست داده بود. میگفت آن پای افتادهاش که درد میگیرد، به آن درد میگویند دردِ فانتوم. میگفت پایی که دیگر نیست گاهی چنان درد میگیرد یا میخارد که هیچ جوری نمیتوانی توضیحش بدهی و فکر میکنی تنها با مرگ از شرّ آن خلاص میشوی. میگفت تو با دردی که در فضا و در همه جایت پیچیده و در هیچ جا نیست، چه میتوانی بکنی؟ میگفت اگر پایم را نمیبریدند ممکن بود عفونتش همهی بدنم را مسموم کند، اما گاهی فکر میکنم کاش همان پا که پای من بود با من مانده بود و با هم دنیا را به آخر میرساندیم.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر