روز بعد از تشیع جنازهی پدرم، مادرم غافلگیرم کرد؛ از من خواست او را برای شام به رستورانی ساحلی که در چند مایلی ما بود ببرم (هرچند که در واقع او بود که من را به آنجا میبرد).
گفت: یه عمره توی این خونه موندم. میخوام هوا بخورم.
توی رستوران با احتیاط به دور و بر نگاه کرد و گفت کسی را نمیشناسد.
این همه راه آمده بودیم تا مادرم بتواند در جمع خوش بگذراند؟ سفارشمان را دادیم،
گفت: ...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر