"اوليس" پس از كشتن مردان بيشرمى كه اميدوار بودند با پنه لوپ ازدواج كنند و بر ايتاكا حكم برانند، مجبور بود با مردمى زندگى كند كه درباره شان هيچ نمىدانست. مردم براى آنكه خوشحالش كنند، بارها و بارها خاطراتى را مرور كردند كه از زمان پيش از رفتن او به جنگ به ياد مىآوردند و چون خيال مىكردند فقط ايتاكا براى او جالب است، یکريز درباره آنچه در غيابش روى داده بود حرف مىزدند، مشتاق بودند به تمام سئوالهايش پاسخ بدهند. هيچ چيز بيشتر از اين حوصلهاش را سر نمىبرد. او فقط منتظر يک چيز بود: منتظر بود بالاخره به او بگويند "برايمان تعريف كن!" و هرگز نگفتند.
او بيست سال تمام به هيچ چيز جز بازگشت نيانديشيده بود. اما هنگامى كه برگشت، مات و مبهوت دريافت كه زندگىاش، جوهر زندگىاش، كانون و گنجينهاش بيرون از ايتاكا و در آن بيست سال آوارگىاش است. آن گنجينه را از دست داده بود، و تنها با بازگو كردنش مىتوانست بازيابدش.
پس از ترک كاليپسو، طى سفر بازگشت، كشتىاش در فئاسيا غرق شد، پادشاه فئاسيا در دربارش از او استقبال كرد. او خارجى بود، بيگانهاى مرموز. از بيگانه مىپرسند: "كه هستى؟ از كجا مىآيى؟ برايمان تعريف كن!" و او تعريف كرده بود. او در برابر اهالى مبهوت فئاسيا ماجراهاى چهار كتاب بلند "اوديسه" را به تفصيل تعريف كرد. اما در ايتاكا بيگانه نبود، از خودشان بود، در نتيجه هيچ وقت نشد كسى بگويد: "برايمان تعريف كن!
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر