از لای در باز، برادران ویکاریو را دید که با کاردهای آمیخته از میدان گذشتند و به طرف خانه دویدند. از جایی که ایستاده بود، آنها را خوب میدید. اما نمیتوانست پسرش را که از طرف دیگر میدان به طرف در میدود ببیند.... پس شتابان به طرف در آمد و آن را بست.... فقط چند لحظه مانده بود که ساتیاگو وارد شود که در بسته شد...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر