مادرم گفت:" لیلیا توی مدرسه درسش خیلی زیاد است. ما حالا اینجا زندگی میکنیم، لیلیا اینجا به دنیا آمده است." به نظر میرسید واقعا به این مسئله افتخار میکند، انگار بازتابی از شخصیت من باشد. از نظر او من همه چیز میدانستم، زندگیام در امن و آسایش و با تحصیلات خوب و همه جور امکانات تضمین شده بود. هرگز مجبور نبودم مثل او و پدرم غذای جیره بندی بخورم، یا مقررات منع عبور و مرور را رعایت کنم، یا از پشت بام خانهم شاهد بلوا و شورش باشم، یا همسایهام را توی مخزن آب پنهان کنم که تیربارانش نکنند. "فکرش را بکن چقدر باید زحمت میکشیدی تا اسمش را در یک مدرسه ابرومند بنویسی. مجسم کن مجبور بود موقع قطع برق در نور چراغ نفتی درس بخواند. فکر آن فشارها، معلم خصوصیها و امتحانهای پشت هم را بکن." مادرم دستی لای موهایش فرو کرد که تا سرشانه کوتاهشان کرده بود تا با کارش به عنوان صندوقدار نیمه وقت بانک جور در بیاید. "چطور خبر داری از مسئله تجزیه (هند و پاکستان) خب داشته باشد؟ این فکرهای مزخرف را بگذار کنار."
"ولی درباره دنیا چی یاد میگیرد؟" پدرم قوطی بادام هندی را توی دستش تکان داد. " چی یاد میگیرد؟"
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر