در این داستان، هازل دختر جوانی است که به همراه کاپیتان پیری ـ که قیم اوست ـ در جزیره ای دور افتاده و در انزوا زندگی میکند. سالها پیش زمانی که هازل پدر و مادرش را بر اثر بمباران هوایی از دست داده و خود او نیز مجروح شده بود به دست کاپیتانی نجات مییابد و همراه او به جزیره مونت فرونتیر میرود. تا اینکه روزی هازل بیمار میشود و کاپیتان پرستاری به نام فرانسواز را برای مراقبتش استخدام میکند. فرانسواز در اولین دیدار از زیبایی خیره کننده هازل شگفت زده میشود؛ او در عین حال درمییابد که هازل گمان میکند جراحتهای صورتش طی این سالها درمان نشده و او دارای چهرهای زشت است. این سخنان را کاپیتان به هازل گفته و تمام آیینههای خانه را نیز شکسته است....
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر