بخشی از کتاب "بدکاری"
پیک نیک
وقتی بیدار شدم کمی درد داشتم که نمیدانستم از کجا میآید، پانسمانی هم بر سینهام دیدم که قدری نگرانم کرد اما تا نگاهم افتاد به سقفی که دیگر سفید نبود و فهمیدم تمام شب توی چادر خوابیدم، از شادی توی پوستم نمیگنجیدم، سرانجام پدر به قولش عمل کرده بود و آمده بودیم پیکنیک! آن طرفتر مادر خوابیده بود تنها، پدر هم احتمالن رفته بود بیرون که هوایی بخورد، طفلی برای اینکه مادرم را خوشحال کند حاضر شده بود تن به این سفر بدهد. پریشب بحثشان شده بود، پدر میخواست خانه را بفروشد و راهی شهر شویم، میگفت دو سال دیگر سارا باید برود مدرسه، دوست ندارم دخترم در دهات درس بخواند. مادر ولی زیر بار نمیرفت، میترسید خانه به دوش شویم، میگفت اینجا لااقل سقفی بالای سرمان داریم، در شهر حتی اجازه نداریم گوشهای چادر بزنیم. حالا ولی چه راحت خوابیده زیر چادر، بیدارش نکردم. آرام آمدم بیرون، همه جا به نظر آشنا میآمد، جادهای که از کنار چادر میگذشت شبیهِ راهی بود که خانهمان را دور میزد، چاهِ آب، چرخ خیاطی، آن طشت، اصلن این درختِ برگ ریخته را هم که خودم کاشته بودم، اینجا که حیات خانهی خودمان است پس خودِ خانه کو؟! ترسیده بودم، با عجله برگشتم به چادر، مادر بیدار شده بود، زُل زده بود به عکسی از پدر که پارسال انداخته بود و لابهلای هایهای گریهاش به زمین و زمان فحش میداد. بالاخره کار خودش را کرده بود، خانه را برده بود که بفروشد.
صد سالِ سیاه
خیابانی دراز است، از زیر پل بتونی گذشته، برقی رسیده پیش پای زنی و انگار با ایستی که داده به بنز آلبالویی ایستاده، زن دارد عصبانی توی گوشیِ موبایلی مکُش مرگِ ما داد میزند، مرد هم که حالا گوشیاش را سر داشبورد ماشین رها کرده، همین که شیشه راننده میرود تا ته پایین...
«بفرمایید در خدمت شما باشیم خانوم!»
زن اعتنا نمیکند، چند تکه حرفِ دیگر هم میشنود، سعی میکند که دیگر نشنود، مرد اما دستبردار نیست، گیر میدهد سهپیچ، درِ شاگرد را باز میگذارد و باز میگوید:
«ناز هم حدی داره، چقدر بکشم آخه؟!»
«من جایی نمیرم آقا! منتظر بودم خیابون خلوت شه برم اون طرف، شما بفرمایین!»
بعد هم سرش را میاندازد پایین و همانطوری که تنش را میمالد به کاپوت، از پشت ماشین گذشته وسط خیابان مکثِ کوتاهی میکند تا ماشینهایی که دارند میآیند بگذرند و بعد هم میرود آن سمت خیابان و با سری که افتاده سرِ شانهی چپش میایستد، هنوز دارد توی گوشیِ موبایلش فریاد میزند:
« صد سال سیاه! با تو دیگه حتی بهشت هم نمیآم»
جلوی پاهاش دوباره ماشینی نیشترمز کرده، راننده خودش را خم میکند تا درِ شاگرد را باز کند:
«در خدمت باشیم خانوم»
«من جایی نمیرم، منتظر بودم خیابون خلوت شه برم اونطرف، شما بفرمایین.»
«هر طرف بخوای من پام! میبرم، هر جایی!»
زن اعتنا نمیکند دیگر، سرش را میاندازد پایین و بدون آنکه تنش را بمالد به کاپوت، از پشتِ ماشین گذشته حتی بدون آنکه مکثی کند وسط خیابان، تا برسد آن طرف صدای تمام ماشینها را در میآورد. حالا با سری که افتاده سرِ شانهی راست منتظر است. باز خیابانی باریک و دراز دارد از دور میآید، از زیر پل که میگذرد عریض میشود، و آرام پیشِ پای زن که لابهلای هایهای گریه هنوز دارد توی موبایلش داد میزند، میایستد.
«این بار یازدهمه، چرا دست از سرم برنمیداری؟ گورت رو گم کن! ازت متنفرم»
مرد موبایلش را میگذارد سرِ داشبورد و درِ راننده را آرام باز میکند، و با چشمهایی که اشک خیسشان کرده، گریههای زن را که حالا گوشیِ موبایل را گذاشته در کیفش، سفت بغل میکند.
گناه
گرچه کم سن و سال، ولی هم سن و سال که نبودیم. همیشه کلاسش بالاتر بود. الفبا را او یادم داده بود. آب را که بخش میکرد چنان حالی پخش میکرد که از خدا میخواستم لبهاش هرگز به «ب» نرسد. چه میشد اگر در حال «آ» هنوز همانطور وا میماند و منظرهای که ردیف دندانهاش پشت سرخی لبهاش درست میکرد خراب نمیشد. گاهی که دستم میگرفت تا «آ»ی آب را بنویسم الف را آنقدر کش میدادم که صفحه فوری تمام میشد. همیشه دلم میخواست کاغذی داشتم این هوا، تا دستهای ظریفش وقت بیشتری به دستم اختصاص دهد. دستهای گرمی که از قرص سرماخوردگی زودتر عمل میکرد. «آ» را که میکشیدم کلاهش را سرش نمیکردم، هر چند که گاهی احتمال میرفت سرما بخورد، با این حال دلم نمیخواست سرش کلاه بگذارم، توی این بازی به خدا من هیچ دستی نداشتم، همه دست خودش بود آقای رییس!
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر